مشهد بودیم.
گفتم: «توی حرم برای ما هم دعا کنید.»
گفت: «همهاش دعایی نیست؛ دوایی هم هست!»
گرفتم که یعنی خودت هم باید یک تکانی بخوری، قدمی برداری.
به شیوه باران، ص۵٢
...
صبح که شنید، چهرهاش غمگین شد و گفت: «ایوای! فلانی از دنیا رفت؟!...»
ده دقیقه بعدش باز گفت: «لاالهالاالله... فلانی از دنیا رفته...»، تا آخر روز همینطور یادش میافتاد و زیر لب لاالهالاالله میگفت.
با خودمان گفتیم: «مرگ کسی که نزدیک صدسال عمر کرده، چرا اینقدر برایش اهمیت دارد؟ چرا یادش نمیرود ...
رفته بودم بگویم: «برای بچهام که سخت مریض است، دعا کنید.»
در را باز کرد، چای آورد و نشست به ذکر گفتن.
اینپا و آنپا کردم که حرفی بزند یا سؤالی بپرسد؛ خبری نشد.
از دلم گذشت که حتماً ذکر او مهمتر از حرف من است.
من یک آدم درماندهام که مشکلم را به امید کمک آوردهام اینجا؛ اما او به ذکر مشغول است...
آمده بودند و از او «استاد» میخواستند.
میگفتند: «طی این مرحله بیهمرهیِ خضر نمیشود؛ استادی به ما معرفی کنید.»
گفت: «استاد شما، معلومات شماست. به آنچه یقین دارید، عمل کنید؛ هرجا یقین ندارید، توقف کنید تا برایتان روشن شود.»
بعد هم حدیث رسول الله صلیاللهعلیهوآله را گواه آورد که: «مَنْ عَمِلَ بِمٰ...
دستفروش عرب، با آن هیکل درشت، خوابیده بود وسط مسجد.
ما دور تا دور نشسته بودیم، منتظر شروع درس.
گفتیم حالا بیدار میشود، حالا بیدار میشود...
ولی بیدار نشد.
با ورود آقا، یکی از طلبهها خیز برداشت که برود بیدارش کند؛
آقا آرام گفت: «نه... کاریش نداشته باشید!»
بعد گفت: «اَلَسْنٰا نٰآئِمٖینَ؟[آیا ما خوا...
با علامۀ طباطبایی، همسر و برادرش (آقای الهی) رفته بودند کوفه.
دو اتاق اجاره کرده بودند.
علامه به برادرش سفارش کرده بود برای نماز شب مرا هم بیدار کن.
سحر که بیدار شده بودند، آقای الهی رفت دم درِ اتاق و گفت: «قارداش! دور»؛ داداش، پاشو!
میگفت: «با خودم فکر کردم! یعنی کسی هم پیدا میشود که به ما بگوید...
در نجف مشغول تحصیل و تهذیب نفس بود و به کار خودش مشغول بود. اما گروهی که مخالف عرفان بودند، نامهای به پدرش نوشتند که چه نشستهای که امکان دارد پسرت از درس و بحث خارج بشود و از بد گویی درباره او چیزی کم نگذاشتند.
پدر هم، نگران پسر در نامهای به او نوشت که من راضی نیستم جز واجبات عمل دیگری انجام بده...
گاهی میرفتیم دنبالش که برای روضه برویم مسجد.
علی آقا میآمد دم در و میگفت: «امروز خیلی بیحال هستند؛ اصلاً توان آمدن ندارند.»
بعد میدیدیم خودش با همان حال رنجور، میآمد و میگفت: «میآیم...»
به شیوه باران، ص۶٨
...
بچهها توی خانه بازیگوشی و شیطنت میکردند.
گاهی درمانده میشدیم.
از آقای بهجت پرسیدم: «با بچهای که از دیوار راست میرود بالا و حرف گوش نمیکند، باید چه کار کرد؟»
گفت: «همانطوری که توقع دارید خدا با شما رفتار کند، با این بچهها هم همانطور رفتار کنید. اینطور اگر نگاه کنید، دیگر زدن بچهها یا ب...