صفحه اصلی

در حال بارگیری...

یادنامه

شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٩ اردیبهشت ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت
بچه‌ها را که می‌دید، گل از گلش می‌شکفت. یک‌جوری با آن‌ها ارتباط برقرار می‌کرد. به بچه‌های ۸-۷ ساله به‌اندازۀ مردهای بزرگ احترام می‌گذاشت؛  «شما» خطاب‌شان می‌کرد. به بچه‌ای که کنار پدرش نشسته بود و با کنجکاوی و بازی‌گوشی  داشت نگاهش می‌کرد، به شوخی می‌گفت: «شما پدر ایشونید یا ایشون  بابای شمان؟!» به ...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١٩ فروردین ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
گفتم: «آقا! شوهرخواهرم مریض است؛ توی حرم دعایش کنید.» پرسید: «چه بیماری‌ای دارد؟» با شرمندگی گفتم: «روانی است.» گفت: «همۀ ما روانی هستیم؛ اگر نبودیم، گناه نمی‌کردیم...» به شیوه باران، ص19   ...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ۵ فروردین ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
رسیده بودم سر دو راهی انتخاب؛ یک طرف پیشنهاد رفتن به آذربایجان و تدریس در مدرسۀ دینی  باکو  بود؛ و طرف دیگر مسئولیتی سنگین و رنگین در همین قم خودمان. اینکه از فضای معنوی قم دور شوم و در باکو که فضایش با قم زمین  تا آسمان فرق داشت زندگی کنم، نگرانم می‌کرد. برای مشورت پیش آقای بهجت رفتم. توی دلم گفتم:...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١٣ اسفند ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت
از آشپزخانه صدای تَق‌تَق بلند و نهیبی آمد. سریع خودش را به آشپزخانه رساند. دم آشپزخانه بوی سوختن را حس کرد. آقا هم خودشان را به آشپزخانه رساندند. وارد شدند و از نگاه پسر به یخچال، ماجرا را فهمیدند. لبخندی بر لبان‌شان نشست. رو به آقا کرد و با اطمینان به اینکه این‌بار قبول خواهند کرد گفت:  «آقا جان! ا...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢٢ بهمن ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام والمسلمین علی بهجت
یک‌سال و اندی از فوتش می‌گذشت و هنوز نتوانسته بودیم سنگ‌نشانی بر مزارش بگذاریم. ذهنم مشغول این بود که بر روی آن، چه باید نوشت و چه کسی باید بنویسد؟ اما راه به جایی نبردم؛ با دوستان مشورت کردم. متن‌هایی را هم آوردند یک نفر خوش‌نویس داوطلب شده بود که سنگ را بنویسد. سردرگمی من را که دید گفت: «چه می‌خوا...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٨ بهمن ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقا
گفتند: «آقا حالش خوب نیست.» به منزل‌شان رفتم. معاینه‌اش کردم. کاملاً هوشیار بود. مرا راحت شناخت، به نام صدایم زد و احوالم را پرسید. حتی حرفی را که پنج سال پیش به من گفته بود، دوباره یادآور شد. بااین‌وجود، محض احتیاط گفتم: «ایشان را به بیمارستان منتقل  کنید.» یک ساعت بعد از بیمارستان تماس گرفتند... ب...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١ بهمن ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت
خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: چند روزی بود که مرتب در مورد مرگ صحبت می‌کرد. آن روز هم وقتی می‌خواست به اتاق خودش برود، رو به مادرم کرد  و گفت: «می‌شنوی؟» مادرم گفت: «بله.»  فلان آقا را در فومن می‌شناختی؟  بله.  یادش به خیر، همیشه این شعر را می‌خواند:  «یاران و برادران، مرا...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢۴ دی ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقا
دو روز بود که آقا نماز نیامده بود، نگران بودم. چند بار تا سر کوچه آمدم و برگشتم. خبری نبود. گفتم مزاحم نشوم. رادیو را روشن کردم... یک‌باره یاد حرف‌های فیلم‌بردار افتادم؛ می‌گفت: «آقا هیچ وقت این کار را نکرده بود...» جمعه ٢۵ اردیبهشت آخرین باری بود که از مجلس روضۀ آقا فیلم  گرفتم، دوربین را سمت ایشان...

آخرین مطالب

نمایه‌ها

فیلم ها