صفحه اصلی

در حال بارگیری...

یادنامه

شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢۵ آذر ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
توی دانشگاه، اخلاق پزشکی درس می‌دادم. سفارش می‌کردند: «حالا که آنجا هستید، توان علمی‌تان را بالا ببرید.» یک‌بار تصمیم گرفتم برای ترم جدید درس برندارم. گفتم، استخاره کردند؛ بد آمد. چند ترم بعد، دوباره خواستم استخاره کنند. گفتند: «مگر شما برای این کار قبلاً استخاره نگرفتید؟!» در دانشگاه ماندگار شدم. ب...
شبکه‌های اجتماعی

عکس نوشت سه‌شنبه ١٨ آذر ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
رسیده بودم سر دو راهی انتخاب؛ یک طرف پیشنهاد رفتن به آذربایجان و تدریس در مدرسۀ دینی  باکو  بود؛ و طرف دیگر مسئولیتی سنگین و رنگین در همین قم خودمان....
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١١ آذر ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
همیشه دم در، روی زمین می‌نشست. آنجا که فرش تمام می‌شد، زیرانداز ساده‌ای می‌انداخت و می‌نشست. جایش از همه بدتر بود؛ زمستان، سرما اول به آنجا می‌رسید و تابستان، گرما! به شیوه باران، ص۵۶ ...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ۴ آذر ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقا
یکی آمد و گفت: «من از مقلدهای شما هستم. شنیده‌ام بعضی  از آثار علمی شما چاپ نشده‌اند. می‌خواهم از جیب خودم چاپ‌شان  کنم.» جواب داد: «چند کار دینی مهم‌تری هست. بسیاری از نوشته‌های  علمای بزرگ چند صد سال خطی مانده؛ چاپ آن‌ها از چاپ کتاب‌های  من مهم‌تر است. اگر آن‌ها را انجام دادید، آن‌وقت پول‌تان را ب...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١٣ آبان ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
اولین باری که دیدمش، گفت: «بروید متاهل شوید!» گفتم: «می‌خواهم درس بخوانم آقا.» گفت: «مگر شیخ انصاری زن و بچه نداشت؟! بروید با ازدواج، یک هم‌مباحثه‌ای برای خودتان انتخاب کنید.»  به شیوه باران، ص۶٣ ...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢٩ مهر ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
 مشهد بودیم.  گفتم: «توی حرم برای ما هم دعا کنید.»  گفت: «همه‌اش دعایی نیست؛ دوایی هم هست!»  گرفتم که یعنی خودت هم باید یک تکانی بخوری، قدمی برداری. به شیوه باران، ص۵٢ ...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢٢ مهر ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقا
صبح که شنید، چهره‌اش غمگین شد و گفت: «ای‌وای! فلانی از دنیا رفت؟!...» ده دقیقه بعدش باز گفت: «لااله‌الاالله... فلانی از دنیا رفته...»، تا آخر روز همین‌طور یادش می‌افتاد و زیر لب لااله‌الاالله می‌گفت. با خودمان ‌گفتیم: «مرگ کسی که نزدیک صدسال عمر کرده، چرا  این‌قدر برایش اهمیت دارد؟ چرا یادش نمی‌رود ...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٨ مهر ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
 رفته بودم بگویم: «برای بچه‌ام که سخت مریض است، دعا کنید.»  در را باز کرد، چای آورد و نشست به ذکر گفتن.  این‌پا و آن‌پا کردم که حرفی بزند یا سؤالی بپرسد؛ خبری نشد.  از دلم گذشت که حتماً ذکر او مهم‌تر از حرف من است.  من یک آدم درمانده‌ام که مشکلم را به امید کمک آورده‌ام اینجا؛ اما او به ذکر مشغول است...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١ مهر ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
آمده بودند و از او «استاد» می‌خواستند. می‌گفتند: «طی این مرحله بی‌همرهیِ خضر نمی‌شود؛ استادی به ما معرفی کنید.» گفت: «استاد شما، معلومات شماست. به آنچه یقین دارید، عمل کنید؛ هرجا یقین ندارید، توقف کنید تا برای‌تان روشن شود.» بعد هم حدیث رسول الله صلی‌الله‌علیه‌وآله را گواه آورد که: «مَنْ عَمِلَ بِمٰ...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢۵ شهریور ماه ١٣٩٩

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
دست‌فروش عرب، با آن هیکل درشت، خوابیده بود وسط مسجد. ما دور تا دور نشسته بودیم، منتظر شروع درس. گفتیم حالا بیدار می‌شود، حالا بیدار می‌شود... ولی بیدار نشد. با ورود آقا، یکی از طلبه‌ها خیز برداشت که برود بیدارش کند؛ آقا آرام گفت: «نه... کاریش نداشته باشید!» بعد گفت: «اَلَسْنٰا نٰآئِمٖینَ؟[آیا ما خوا...

آخرین مطالب

نمایه‌ها

فیلم ها