حاج شیخ محمدحسین غروی اصفهانی در دوم محرم ١٢٩۶در کاظمین بهدنیا آمد. پدر او کمپانی تجاری داشت و به همین علت آیتالله غروی، به «کمپانی» مشهور شد. ایشان را جامعیتی بود که موجب میشد استعدادها و سلایق گوناگون مطلوب خود را در ایشان بیابند؛
وی چنان بود که اگر کسی به فعالیتهای علمیاش توجه میکرد، تصور م...
سوز سرما، دانههای ریز برف را با خودش اینطرف و آنطرف میبرد.
روی سنگفرشهای صحن، لایۀ نازک یخ نشسته بود.
خواستیم برویم حرم.
گفتند: «حرم را بستهاند و فقط صحن باز است.»
آقا که شنید، گفت: «حرم را بستهاند؛ درِ عبادت را که نبستهاند!»
همانجا در ایوان صحن، توی سرما نشست.
دعا و نمازش در حرم دو ساعت ط...
از ایشان پرسیدم: «شما [از اینکه دو ساعت ایستاده زیارت میکنید] خسته نمیشوید؟! ما که جوانیم، از پا افتادیم!»، جوابی ندادند.
یکبار از صحن که بیرون آمدند، به من اشاره کردند: «بیا!»، از جیبش پولی درآوردند و به من دادند و [به کنایه] فرمودند:
«برو عطاری، داروی «عینشینقاف» بگیر تا خسته نشوی! (منظورشا...
وسط نماز جماعت هفتهشت نفرۀمان،
صدای مهیبی بلند شد؛
شعلههای زرد و نارنجی از داخل بخاری نفتی زبانه کشید.
دستپاچه و هراسان نماز را شکستیم و پریدیم بیرون.
آتش فرونشست.
آقا آرام نشسته بود آن جلو...
رسیده بود به سلام آخر نماز...
به شیوه باران، ص٣١
...
رفته بودم بگویم برای مریض ما دعا کند. دیدم عدهای دارند سؤالهای علمی میپرسند.
گفتم: «حالا این وسط من وقتش را بگیرم و بگویم برای فلانی دعا کن؟»
خواستم حرفم را قورت بدهم که نگاهم به نگاهش افتاد؛
با مِنّ و مِن گفتم: «آقا! مریض داریم؛ دعایش میکنید؟»
گفت: «من همۀ مریضها را دعا میکنم؛ حتی برای مسلما...
بچهها توی خانه بازیگوشی و شیطنت میکردند. گاهی درمانده میشدیم.
از آیتالله بهجت قدسسره پرسیدم: «با بچهای که از دیوار راست میرود بالا و حرف گوش نمیکند، باید چه کار کرد؟»
گفت: «همانطوری که توقع دارید خدا با شما رفتار کند، با این بچهها هم همانطور رفتار کنید. اینطور اگر نگاه کنید، دیگر زدن ...
آقا دستی به سر بچه کشیدند و به پدرش گفتند:
«برای تفریح، او را به جاهای خوش آبوهوا و امامزادههای اطراف ببرید.»
پدر بچه لبخندی زد و گفت:
«پسرش دائم برای مسابقات بینالمللی دعوت میشود؛ و هر ماه یک کشور است؛ و آبوهوایش حسابی عوض میشود!»
آقا فرمودند:
«آنها که کار است و زحمت؛ باید بازی و تفریح...
آمده بودند و از او «استاد» میخواستند.
میگفتند: «طی این مرحله بیهمرهیِ خضر نمیشود؛ استادی به ما معرفی کنید.»
گفت: «استاد شما، معلومات شماست. به آنچه یقین دارید، عمل کنید؛ هرجا یقین ندارید، توقف کنید تا برایتان روشن شود.»
بعد هم حدیث رسول الله صلیاللهعلیهوآلهوسلم را گواه آورد که: «مَنْ عَمِلَ ...
آمده بود و با اصرار میگفت: «آقا، دستورالعمل بدهید!»
پاسخی نشنید.
باز تکرار کرد: «به من یک دستورالعملی بدهید!»
آقا با تندی گفت: «دستورالعمل؟! دستورالعمل؟! دستورالعمل که چیزی نیست؛ کو عملکننده آقا؟!»
مرد، باز خواستهاش را تکرار کرد.
اینبار آقا گفت: «یک حرفی به شما میزنم که اگر هزار سال هم بگردید،...