گفتند: «آقا حالش خوب نیست.» به منزلشان رفتم. معاینهاش کردم. کاملاً هوشیار بود. مرا راحت شناخت، به نام صدایم زد و احوالم را پرسید. حتی حرفی را که پنج سال پیش به من گفته بود، دوباره یادآور شد.
بااینوجود، محض احتیاط گفتم: «ایشان را به بیمارستان منتقل کنید.» یک ساعت بعد از بیمارستان تماس گرفتند... بیدرنگ به بخش مراقبتهای ویژه برده بودندش. طولی نکشید، گفتند: «آقا از دنیا رفتهاند.»
جا خوردم! اتفاقی که افتاده بود، با همه اندوختههای علمیام، با همه تجربۀ پزشکیام جور در نمیآمد، اگر حالش اینقدر بد بود، چطور حواسش به همه کس و همه جا بود؟! چطور در چهرهاش اثری از رنجِ درد و وخامتِ بیماری نبود؟!
چقدر راحت و چقدر آسوده!