تلفن بزنید به آقای بهجت
صورتش پر از خاک بود. خیلی از بچهها شهید شده بودند. دیگر امید نداشت که بتوانند کاری کنند، چه رسد به اینکه پیروز شوند. اما به روی خودش نمیآورد. همه حواسشان به او بود؛ به فرمانده لشکر. رفت توی سنگر. گوشی را برداشت.
تلفن زنگ زد. به خودم گفتم «این وقت شب؟» گوشی را برداشتم؛ صیاد شیرازی بود. میگفت کار، ...