صورتش پر از خاک بود. خیلی از بچهها شهید شده بودند. دیگر امید نداشت که بتوانند کاری کنند، چه رسد به اینکه پیروز شوند. اما به روی خودش نمیآورد. همه حواسشان به او بود؛ به فرمانده لشکر. رفت توی سنگر. گوشی را برداشت.
تلفن زنگ زد. به خودم گفتم «این وقت شب؟» گوشی را برداشتم؛ صیاد شیرازی بود. میگفت کار، گره خورده و اگر عملیات را ادامه بدهیم به ضرر ماست. اول با امام تماس گرفته بود. امام فرموده بود: تلفن بزنید به آقای بهجت، بگویید دعا کنند.
به آقا گفتیم. گفت: «بگویید دعا کردهام».
دشمن داشت از چیزی فرار میکرد.