صفحه اصلی

در حال بارگیری...

این بهشت آن بهشت

شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ۶ اسفند ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت
با جسم تحلیل‌رفته و نحیفش و با آن نفس‌های شمرده‌شمرده،  دست‌دردست فرزند به‌سختی قدم برمی‌داشت. فرزند نگران بود و پدر از نگرانی و دلشورۀ فرزند با خبر. چند قدمی که رفتند، ایستاد و گردن به‌سوی فرزند چرخاند؛ لبخند زنان گفت: «فلانی می‌گوید از مرگ می‌ترسم، اما مرگ خیلی راحت است... مرگ مثل خواب است... خود ...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢٩ بهمن ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت
برای بچه‌ها چند تا جوجۀ یک‌روزه خریده بودم. آقا دوست داشتند بچه‌ها به جای عروسک، از حیوانات کوچک نگه‌داری کنند. وقتی فهمید، دائم می‌گفت: «مواظب‌شان باشید، به‌شان رسیدگی  کنید.» جدی هم می‌پرسید؛ می‌گفت: «امورات‌شان باید تامین شود.» جعبۀ مقوایی کوچکی درست کرده بودیم و جوجه‌ها را در آن گذاشتیم. زمستان ...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢٢ بهمن ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام والمسلمین علی بهجت
یک‌سال و اندی از فوتش می‌گذشت و هنوز نتوانسته بودیم سنگ‌نشانی بر مزارش بگذاریم. ذهنم مشغول این بود که بر روی آن، چه باید نوشت و چه کسی باید بنویسد؟ اما راه به جایی نبردم؛ با دوستان مشورت کردم. متن‌هایی را هم آوردند یک نفر خوش‌نویس داوطلب شده بود که سنگ را بنویسد. سردرگمی من را که دید گفت: «چه می‌خوا...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١۵ بهمن ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت
هنوز باورم نمی‌شد؛ با دست لرزان، وصیّت‌نامه را گشودم. خواندم اما نفهمیدم؛ کلمات پشت هم ردیف می‌شد و سطر به‌سطر از جلوی چشمانم می‌گذشت. گفتم: «شاید خطی را اشتباه خواندم»، برگشتم و دوباره دیدم. برای سومین بار که خواندم، دیدم نه؛ دارم درست می‌بینم، نوشته: «نماز و روزه‌های عمر تکلیفم را قضا کنید.» *** ه...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٨ بهمن ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقا
گفتند: «آقا حالش خوب نیست.» به منزل‌شان رفتم. معاینه‌اش کردم. کاملاً هوشیار بود. مرا راحت شناخت، به نام صدایم زد و احوالم را پرسید. حتی حرفی را که پنج سال پیش به من گفته بود، دوباره یادآور شد. بااین‌وجود، محض احتیاط گفتم: «ایشان را به بیمارستان منتقل  کنید.» یک ساعت بعد از بیمارستان تماس گرفتند... ب...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١ بهمن ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت
خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: چند روزی بود که مرتب در مورد مرگ صحبت می‌کرد. آن روز هم وقتی می‌خواست به اتاق خودش برود، رو به مادرم کرد  و گفت: «می‌شنوی؟» مادرم گفت: «بله.»  فلان آقا را در فومن می‌شناختی؟  بله.  یادش به خیر، همیشه این شعر را می‌خواند:  «یاران و برادران، مرا...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢۴ دی ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقا
دو روز بود که آقا نماز نیامده بود، نگران بودم. چند بار تا سر کوچه آمدم و برگشتم. خبری نبود. گفتم مزاحم نشوم. رادیو را روشن کردم... یک‌باره یاد حرف‌های فیلم‌بردار افتادم؛ می‌گفت: «آقا هیچ وقت این کار را نکرده بود...» جمعه ٢۵ اردیبهشت آخرین باری بود که از مجلس روضۀ آقا فیلم  گرفتم، دوربین را سمت ایشان...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١٧ دی ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
زمستان‌ها به‌خاطر سردی هوا، آقا دو جوراب با هم می‌پوشید. به ایشان جوراب پشمی دادم، ایشان از ناحیۀ شست پای راستش مشکل داشت؛ وضو که می‌گرفت، می‌دیدم که اغلب آن را با پارچه‌ای بسته‌ است. چیزی به ما نمی‌گفت. چند روزی گذشت، و من هر روز که آقا را می‌دیدم، حواسم می‌رفت به پاهایش، دوست داشتم جوراب‌هایی را ک...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١٠ دی ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت
قرار بود نماینده‌ای از ایران به لبنان برود. تصمیم گرفتم او را نزد آقا بیاورم تا نصیحتی کنند. تقریبا ساعت ١١:٣٠ شب بود که رسیدیم به منزل ایشان. کارمان آن‌قدر واجب بود که به خودم اجازه دادم با این‌که از قبل  هماهنگ نکرده بودیم، آرام در بزنم. خود ایشان در را باز کرد، انگار منتظر ما باشد! وارد شدیم و آق...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٣ دی ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت
دستم به قفسۀ کتاب‌ها خورد و زخم عمیقی برداشت. جراحی کردند؛ زخم، دهان بست و بهبود یافت. چند ماه بعد در مشهد بودیم که در جای زخم احساس درد شدیدی  کردم، مخفی ‌کردم و حرفی نزدم. یک روز که به کارهای خودم مشغول بودم، آقا فرمودند: بر من مکشوف... تمام حواسم را جمع کردم؛ از آن‌جا که ایشان در هیچ موردی نمی‌گف...

آخرین مطالب

نمایه‌ها

فیلم ها