صفحه اصلی

در حال بارگیری...

این بهشت آن بهشت

شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٩ مهر ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
صبح جمعه، وقتی مجلس روضه در خانه برگزار می‌شد، همان  جلوی در می‌نشست. هر کس وارد می‌شد جلوی پای او می‌ایستاد و با خوش‌رویی از او  استقبال می‌کرد؛ فرقی نداشت چه کسی باشد. اگر کودک بود، برایش دعایی می‌خواند و نوازشش می‌کرد. گاه می‌گفت روضۀ علی‌اصغر  علیه‌السلام بخوانند. یک روز جمعه، در بین روضه در باز...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢ مهر ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت
از کانادا آمده بود آقا را ببیند، از پدر و مادری لبنانی و کانادایی بود. چیزهایی شنیده بود و کنجکاو بود. دلهره و شک در چهره‌اش پیدا بود. وارد اتاق شد، دید آقا دارد تسبیح می‌چرخاند. به لب‌های آقا خیره شد، دید تکان نمی‌خورند. با خود گفت:  «این چه عالمی است که تسبیح می‌گرداند و ذکر نمی‌گوید؟!» هنوز ننشست...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢۶ شهریور ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت
هر دو شاگرد محضر آیت‌الله قاضی قدس‌سره بودند؛ بعد از چندین سال همدیگر را می‌دیدند. مطمئن بودم بعد از این همه سال با هم حرف‌ها دارند، ضبط و میکروفونی را آماده کرده بودم تا حرف‌های‌شان را ضبط کنم. هم را بغل کردند، چشمان خیس‌شان، دوری و دل‌تنگی را نشان می‌داد. روبه‌روی هم که نشستند، احوال‌پرسی مختصری ک...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١٩ شهریور ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت
با تک‌تک واژه‌هایش اُنس گرفته بود. عاشورا با گوشت و پوست و خونش عجین بود. هر روز زیارت عاشورا می‌خواند، با صد لعن و صد سلامش. آرزو می‌کرد تا زمان مرگش، روزی بی‌توفیق نگذرد. جواب بندگی‌اش را گرفت، و به آرزویش رسید. دوست داشت واژه‌واژۀ کلمات نورانی‌اش را ره‌توشه سازد. در خانه که بود، اگر به‌حرکت لبانش...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١٢ شهریور ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت
می‌دانست شانزده ماهش بوده که مادرش مریض شده و از دنیا رفته  است. خواهرش این‌ها را برایش گفته بود. از چادر سفید گل‌دار مادرشان برایش گفته بود. از هر چه یادش بود. یک شب خواب مادرش را دید؛ مادر چادرش را روی صورتش گرفته  بود... با همان چادر گل‌دار که خواهرش گفته بود، رویش را پنهان کرده بود.  هر چه کرد ر...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ۵ شهریور ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت
بازوی آقا را محکم گرفته بود و ول نمی‌کرد، التماس می‌کرد، هی می‌گفت: «التماس دعا.» آقا چشم‌ها را بست؛ برگشت، لبخندی زد و دعایش کرد. *** روز بعد دارو خواست. برایش که خریدم، بازویش را بالا زد، دیدم کبود شده بود. *** دیدیم چاره‌ای نداریم، دوستان توی کوچه زنجیر کشیدند، برای حفاظت. وقتی دید، گفت: «لازم نی...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢٩ مرداد ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت
یک پاکت شکلات آورد و مقابل آقا گرفت. آقا دست کرد، مشتی از آن برداشت. تعجب کرد و خوشحال شد! باورش نمی‌شد که بردارد؛ آن هم چندتا! آقا هم به هر کودکی که می‌رسید، یکی از شکلات‌ها را به او می‌داد. این بهشت، آن بهشت، ص۴٧ ...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢٢ مرداد ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقا
مراسم ختم که تمام شد، جمعیتی دور آقا حلقه زدند؛ دوست داشتند به آقا نزدیک‌تر شوند، التماس دعا بگویند، دستش  را ببوسند. وسط شلوغی، جوانی آمد جمعیت را کنار بزند که ناخواسته با آقا  برخورد کرد؛ آقا محکم به زمین خورد، طوری که عمامه از سرش افتاد. جوان ترسید؛ هاج‌وواج نگاهش را به سمت مردم چرخاند، از خجالت ...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١۵ مرداد ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقا
همیشه بعد از درس یا نماز، همه را دعا می‌کرد و راه می‌افتاد. در مسیر مسجد تا خانه، خیلی‌ها همراهی‌اش می‌کردند؛ سعی می‌کردند درست پشت سر آقا حرکت کنند، نزدیک به او، تا اگر حرفی زد و نصیحتی کرد، اولین کسی باشند که می‌شنود. گاهی جمعیت آن‌قدر زیاد می‌شد که پای‌شان به پشت پای آقا می‌خورد. یک لحظه می‌ایستا...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٨ مرداد ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت
شنیده بودم آیت‌اللهی هست به نام آقای بهجت که اهل معناست. دوست داشتم ببینمش، جست‌وجو کردم و خانه‌اش را یافتم. رفتم پشت در خانه و در زدم...  پیرمردی با لباسِ خانه و محاسنی کوتاه در را باز کرد. در مورد آقا پرسیدم. گفت: «امری دارید؟» گفتم: «با آقا عرضی دارم.» گفت: «بفرمایید مطلب را!» گفتم: «با خودشان عر...

آخرین مطالب

نمایه‌ها

فیلم ها