صفحه اصلی

در حال بارگیری...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١٠ دی ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت

قرار بود نماینده‌ای از ایران به لبنان برود. تصمیم گرفتم او را نزد آقا بیاورم تا نصیحتی کنند. تقریبا ساعت ١١:٣٠ شب بود که رسیدیم به منزل ایشان. کارمان آن‌قدر واجب بود که به خودم اجازه دادم با این‌که از قبل  هماهنگ نکرده بودیم، آرام در بزنم. خود ایشان در را باز کرد، انگار منتظر ما باشد! وارد شدیم و آقا برای‌مان چای آورد، مقداری صحبت کرد، نزدیک ساعت ١٢:٣٠ پرسید: «شام خورده‌اید؟» ناخودآگاه گفتیم: «خیر!» آقا بلند شد و آرام از پله‌هایی که به آشپزخانه می‌رسید، پایین رفت  تا غذایی مهیا کند. پردۀ آشپزخانه را کنار زدم؛ دیدم که ظرفی را روی اجاق گذاشت  و چند عدد تخم‌مرغ در آن شکست.
بعد یک سینی آماده کردند و همه چیز را در آن قرار دادند؛ اما نمی‌توانند بلندش کند، آرام‌آرام آن را تا پس پرده روی زمین کشید. ساعت ١:٠٠، شام حاضر بود، چند عدد تخم‌مرغ نیمرو، کمی سبزی و چند خیار و کاسه‌ای زیتون  و خرما که با سلیقه در سینی چیده شده بود.
تمام کار را خودش کرده بود. از خجالت آب شدیم، هرچه کردیم دست‌مان به طرف غذا نمی‌رفت.  متوجه خجالت ما شد، نشست و با ما خورد تا راحت باشیم. غذا ساعت ٢:٠٠ تمام شد، دوباره چای آورد. اگر کسی که ایشان را  نمی‌شناخت، در آن حال ایشان را می‌دید، محال بود بفهمد کیست. بالأخره نمایندۀ ایران به لبنان رفت و برگشت؛ می‌گفت: «ذره‌ای در مصرف بیت‌المال دست از پا خطا نکردم. فکر  می‌کنم این به برکت همان لقمه‌ای بود که میهمان حضرت آقا بودم.»

این بهشت، آن بهشت، ص٨١

آخرین مطالب

نمایه‌ها

فیلم ها