با جسم تحلیلرفته و نحیفش و با آن نفسهای شمردهشمرده، دستدردست فرزند بهسختی قدم برمیداشت. فرزند نگران بود و پدر از نگرانی و دلشورۀ فرزند با خبر. چند قدمی که رفتند، ایستاد و گردن بهسوی فرزند چرخاند؛ لبخند زنان گفت: «فلانی میگوید از مرگ میترسم، اما مرگ خیلی راحت است...
مرگ مثل خواب است...
خود قرآن میگوید: فَیُمْسِکُ الَّتٖی قَضٰی عَلَیْهَا الْمَوْتَ وَ یُرْسِلُ الْاُخْرٰی؛ خداوند ارواح را به هنگام مرگ، قبض میکند و ارواحی را که نمردهاند نیز بههنگام خواب، میگیرد.
سپس ارواح کسانی را که فرمان مرگ آنها را صادر کرده، نگه میدارد و ارواح دیگری را (که باید زنده بمانند) باز میگرداند تا سرآمد معینی...»
بر دلشورۀ فرزند افزوده شد، عرق سردی بر پیشانیاش نشست، ملتمسانه دست پدر را فشرد...