صفحه اصلی

در حال بارگیری...

این بهشت آن بهشت

شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢۶ آذرماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت
هنگام مطالعه، غیر از نوۀ خردسالش محمود، کسی نمی‌توانست  مزاحمش شود؛ نباید رشتۀ افکارش به هم می‌ریخت؛ محمود آمد و صاف رفت سراغ قفسۀ کتاب‌ها. آقا همین که متوجه  شد، کتابش را گذاشت زمین و جواب سلامش را داد. محمود کتاب بزرگی را برداشت و وسط اتاق باز کرد، با شکم خوابید  روی زمین و دستش را زیر چانه‌اش گذا...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١٩ آذرماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ یکی از مرتبطین
صبحانه را که می‌خورد، یک ربع تا بیست دقیقه همان‌طور نشسته،  چشمانش را می‌بست، انگار می‌خوابید؛  هنگامی که بر‌می‌خواست، قلمش را برمی‌داشت و روی کاغذ باطله‌ها مشغول نوشتن می‌شد. آن روز نوشته بود:...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١٢ آذرماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا
اولین بار پنجاه سال پیش، سرِ درس آقای بروجردی رحمه‌الله، کنار هم نشسته بودند. بعد از درس، چند دقیقه‌ای هم‌صحبت شده بودند، از حال و روز  همدیگر حرف زده بودند، از خانوادۀ‌شان، از زندگی‌شان و از درس‌شان. *** حالا بار دومی بود که هم را می‌دیدند؛ با خوشحالی پیش رفت و سلام کرد. خواست بگوید که فلانی است؛ و...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢٨ آبان ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقا
یک‌بار زمستان رفته بود حرم زیارت.به حرم که رسید، گفته بودند: «حرم بسته است؛ برای تعمیرات.» اجازه نداد در را باز کنند؛برای او قطعاً باز می‌کردند. گفته بود: «باشد. از همین پشت در سلامی می‌دهیم و برمی‌گردیم.» یکی‌دو ساعت همانجا توی سرما، روی زمین نشسته بود، نماز خوانده بود، دعا کرده بود و برگشته بود. ب...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢١ آبان ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت
حرم امام رضا  علیه‌السلام بودم. قصد کردم زیارت‌نامه بخوانم. برای خواندن زیارت جامعۀ کبیره، مفاتیح را برداشتم؛ به خود آمدم و دیدم دارم فرازهای دعا را از حفظ می‌خوانم. تعجب کردم! بار اول بود که می‌خواستم جامعۀ کبیره بخوانم! دوباره از اول شروع به خواندن کردم؛  دیدم بیشترش را درست خوانده‌ام. چند روز در ...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١۴ آبان ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت
کنار بچه می‌نشست. انگشت‌های سبابه و میانی یک دستش را مثل پاهای کسی که قدم  بزند، می‌گرفت و دستش را می‌برد سمت بچه و می‌گفت: «اومد،  اومد، اومد، اومد.» بچه‌ها که سر راهش را می‌گرفتند، آن‌لحظه مثل خودشان می‌شد، حرفی هم اگر بود، کودکانه می‌زد. روزی مرا کشید کنار و گفت: «با بچه‌ها باید با زبان خودشان حر...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٧ آبان ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقا
آیت‌الله فهری زنجانی که ساکن سوریه بودند، در تهران برایم گفت: «در مشهد، آیت‌الله بهجت را دیدار کردم.» پرسیدم: «یادتان هست پنجاه و پنج سال قبل، نجف با هم در مدرسۀ سید بودیم؟» دوست بودیم، اگر چه هم‌درس نبودیم. شما پرواز کردید و ما را جا گذاشتید. ما که سید بودیم. چه می‌شد دست ما را هم می‌گرفتید؟!اکنون ...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٢٣ مهر ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ آیت‌الله مسعودی خمینی، تولیت وقت حرم مطهر حضرت معصومه(ع)
گنبد حرم کریمۀ اهل‌بیت  علیها‌السلام  وضعیت مناسبی نداشت، باید تعمیر می‌کردیم. استاد معمار گفت: «بازسازی چهار سال طول می‌کشد» هزینه و مقدار طلای لازم را هم تخمین زد. در دفترچه‌ام یادداشت کردم: چهار سال وقت می‌خواهد! فلان‌قدر پول، فلان‌قدر هم طلا! در آخر یادداشت هم نوشتم: «نه پول داریم، نه این‌قدر طل...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ١۶ مهر ماه ١٣٩٨

بر اساس خاطرۀ مداح مسجد معظم‌له
  وسط روضه یکی بلند شد تا برود. حواسم پرت شد! گفتم: «بنشینید تا جلسه شلوغ نشود! روضه را گوش بدهید بعد بروید!» مجلس که تمام شد، آقا اشاره کردند، رفتم کنارشان، فرمودند: «چه کار به مردم دارید؟! بگذارید هر که می‌خواهد، برود! وقت خواندن، اربابت را ببین، نه مردم را. وقتی برای خود صاحب‌عزا بخوانی، حتماً مت...

آخرین مطالب

نمایه‌ها

فیلم ها