[خدار را شاکرم برای] توفیقی که حاصل شد تا برای مرجع بزرگوار حضرت آیتالله العظمی بهجت(رحمهالله) مجلسی داشته باشیم. از کسانی که زحمت کشیدند، از مسئولین مدرسه [حقانی] تشکر میکنیم و در رأس آن از لطف خدای بزرگوار که توفیق حضور در این جلسه را داد سپاسگزاری میکنم و حمد بیکران میگویم.
صحبت درباره حضرت آیتالله بهجت صحبت آسانی نیست. ما همانموقع که بچه بودیم و تازه رسما وارد طلبگی شده بودیم، وارد همین مدرسه [حقانی] شدیم. [قبل از آن] در اصفهان وقتی دبیرستانی بودم، طلبگی هم میخواندم، چون میخواستم چیزی یاد بگیرم. و وقتی وارد قم شدیم لطف خدا شامل حال ما شد، و وارد همین مدرسه شدیم. تقریباً از همان زمان -حدود ٣٧ - ٣٨ سال پیش- مرحوم آیتالله بهجت را شناختیم.
مرحوم آقای بهجت دارای ابعاد مختلفی بودند. من به هر یک از این ابعاد اشارهای میکنم، چون به تفصیل نمیشود [به آنها پرداخت]. اگر خدای تعالی توفیق دهد در این جهت در صدد تهیه مطالبی هستم که بتوان از دیدگاههای مختلف به حضرت آیتالله بهجت پرداخت.
جامعیت ایشان خیلی نکته جالبی است. ما بیشتر مرحوم آیتالله بهجت را بهعنوان یک مرد فقیه وارسته اصولی، یا یک عارف واله الهی از شاگردان مرحوم آیتالله سید علی آقای قاضی اعلی الله مقامهما میشناسیم، اما این به تنهایی [همه شخصیت ایشان] نیست. برای همین من در این فرصتی که هست از بعدهای مختلف اشاراتی میکنم و به اندازه عقل و درک خودم از ایشان میگویم. نه [به این معنا که] ایشان این بودند، [بلکه] این بیان بنده است. بنابراین برای استمداد از اینکه از آن بزرگوار بهترین را بگوییم و بهترین را بشنویم به روح مبارکشان صلواتی بر محمد و آل محمد بفرستید.
اسلام یک مجموعهای است که اگر ما «یؤمن ببعض و یکفر ببعض» شویم به هیچ جا نمیرسیم. اگر بخشی از آن را گرفتیم و بخشی را نگرفتیم، اشتباه است. باید همهاش را پذیرفت و به همهاش دلبسته بود. در آدم باید بندگی حادث شود تا آدم بنده خدا شود. اگر در یک کلمه بخواهم عرض کنم ایشان که بودند، [میگویم ایشان] «بهترین بنده خدا» بودند.
اگر در یک کلمه بخواهم عرض کنم ایشان که بودند، [میگویم ایشان] «بهترین بنده خدا» بودند.
بنده از حضرت آیتالله مصباح دامت برکاته چندبار شنیدم میفرمودند، من از مرحوم حاج شیخ عباس قوچانی اعلی الله مقامه -که وصی مرحوم آقای قاضی رحمه الله علیه بود و در فقه ید طولایی داشت و کتاب جواهر الکلام را تنقیح کرده بود- شنیدم میفرمایند: آیتالله بهجت در همان دوران جوانی -حدود ١٨، ١٩ سالگی- به کمالات معنوی نائل شده بود و هنوز محاسن در صورت مبارکشان نروئیده بود که دارای موت اختیاری بود و به اختیار به عالم برزخ میرفت و برمیگشت. این نیست مگر بندگی خدا.
اگر در خاطراتشان دیده باشید، در همان جوانی خدمت مرحوم آقای قاضی میروند. مرحوم آقای قاضی اینگونه نبود که بین همگان شهرت به خوبی داشته باشند. برخی خیال میکردند که ایشان گرایشهای تصوفگونه دارد و برخی با این شیوهها و روش مخالف بودند. بنابراین وقتی درباره مرحوم آقای بهجت به پدرشان [مطالبی را] میگویند پدرشان ایشان را از انجام مستحبات نهی میکند. آیتالله بهجت به مرحوم آقای قاضی میگویند پدرم گفتهاند من مستحبات انجام ندهم؟ ایشان میفرمایند پس برای شما حرام است. اگر پدر گفته است هیچ نکن.[1] بعدها وقتی پدرشان به رحمت خدا میروند، آقا میگویند خدا به من بیش از آنهایی که به مستحبات عمل میکنند داده بود.
بندگی کن رفیق. ببین وظیفهات چیست. عشق و محبت را ببندید به خواست خدا نه به خواست دل. همه همینطورند. هر کسی هرچه دلش میخواهد، انجام میدهد. اینکه خدا نیست. باید ببینیم خدای تعالی چه میخواهد. در این جهت اگر انسان آرام آرام جلو رفت میرسد. خیلی زود هم میرسد، اصلاً سخت نیست. بنده سیر الی الله را آسانترین کار میدانم، به شرطی که به بازی نگیریم. بنده دیده بودم بعضیها را که سخت میگرفتند، [اما] آقای بهجت اصلاً این حالت را نداشتند.
گفت: من میخواهم آدم شوم و نمیشود. فرمودند: چرا نمیشود؟ گفت شیطان نمیگذارد. من یکباره دیدم حضرت آقا با یک حالت تغیری برگشتند و گفتند: کو؟ کجاست؟ بگو تا من دستش را بشکنم! بعد فرمودند: خودت نمیخواهی، خب [آدم] شو! چرا بیخودی میگویی شیطان؟! خیلی ناراحت شدند.
[ایشان] به من کاری را گفته بودند انجام دهم، که یادم نیست چه بود. بهنظرم گفته بودند به کسی چیزی بگویم و پاسخی را بگیرم. بنده بعد از نماز مغرب و عشا داشتم برمیگشتم. مسیر منزل ما هم در مسیر منزل آقای بهجت بود، یعنی باید از جلوی منزل ایشان رد میشدم. همینطور آرام آرام که راه میآمدم [با خودم] گفتم تا ایشان سر کوچه برسند و بخواهند وارد فرعی شوند، خدمتشان سلام میکنم و میگویم قصه اینطور است. دیدم آقایی که معلوم بود حوزوی است و همسن ما هم بود، -و ما هم آن موقع جوان بودیم- به آقا سلام کرد و بعد از سلام گفت: حضرت آقا؟ گفت: بله. گفت: من میخواهم آدم شوم و نمیشود. فرمودند: چرا نمیشود؟ گفت شیطان نمیگذارد. من یکباره دیدم حضرت آقا با یک حالت تغیری برگشتند و گفتند: کو؟ کجاست؟ بگو تا من دستش را بشکنم! بعد فرمودند: خودت نمیخواهی، خب [آدم] شو! چرا بیخودی میگویی شیطان؟! خیلی ناراحت شدند. من احساس کردم دیگر جای اینکه من هم با ایشان حرف بزنم نیست، چون من خودم را میشناختم. [دیدم] الآن اخلاقشان تند است و [اگر] به من هم تندی کنند من ناراحت میشوم. ایشان را خیلی دوست داشتم. پشیمان شدم که با ایشان صحبتی کنم، [گفتم] بماند فردا شب به ایشان میگویم. من عقبتر بودم و کمی فاصله داشتم. همین که خواستند وارد کوچه شوند برگشتند. چشمشان به من افتاد و من سلام کردم. فرمودند راستی آن داستان چه شد؟! گفتم: حضرت آقا اینطور شد. و مرا تا در خانه بردند. دیدم همان آقایی که الآن تند بود، الآن دیگر تند نیست! تند شدن و نشدنشان، روی غضب نبود، بلکه برای تربیت آن بنده خدا بود. احساس میکردند اگر تند شوند درست میشود.
تند شدن و نشدنشان، روی غضب نبود، بلکه برای تربیت آن بنده خدا بود. احساس میکردند اگر تند شوند درست میشود.
لذا اگر واقعاً دنبال بندگی هستید لحظه لحظهتان را تمرین کنید. نترسید و کمی به او اعتماد کنید. «حافظ تو بندگی کن، او ذره پرور آید». نگوییم «نه، نمیشود!»، میشود. این بیاعتمادی به خداست. این انکار خداست. این یعنی او حکیم نیست. یعنی اگر من اعتماد کنم زمینم میزند، یادش میرود، خوابش میبرد، این یعنی او نیست و قبولش نداری. بندگیاش را بکن. در درس، اجتماع، هر کجا که میروی، با همکلاسی، با همسرت، با دوستان، دشمنان [همه جا بندگی کن]. این حالت در آقا بود. وقتی او را میدیدی آینهات میشد. هر که بودی، همان برمیگشت. واقعاً از این جهات عجیب بود. من خیلی چیزها از ایشان دیده بودم، چون گاهی اوقات میآمدند در تمام زندگی آدم، [و گویا از همه چیز باخبر بودند]. من یک بحث اخلاقی برای دوستانی که همسر دارند یا میخواهند داشته باشند بگویم.
تقریباً سال دوم طلبگی بود که از همین مدرسه معمم شدم و رفتم تبلیغ. تبلیغ را با بچههای اصفهان میرفتم و معمولاً هم ما را میبردند کهگیلویه و بویر احمد. اهالی آنجا آدمهای خوبی بودند. بعد از دهه محرم برگشتم و خدمت ایشان رسیدم. صبح بود. ایشان از حرم برمیگشتند. جلوی حسینیه ارگ با ایشان برخوردم کردم و سلام کردم. آقای بهجت فوقالعاده صمیمی بودند. گاهی برای صمیمیت مزاحی میکردند. کاری میکردند که آن حالت ابهتشان ریخته شود و شما در [معاشرت] با ایشان احساس آرامش کنید. [این حالت] درباره حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام هم وجود دارد. اینکه گفته میشود حضرت شوخاند و مزاح میکنند اینطور نبود که با همه [اینطور] باشند. مربوط به برخی بود که بتوانند ارتباط برقرار کنند و باید هم اینطور باشد. [آقا هم با این کار] اجازه ورود به صحنه را میدادند.
ایشان فرمودند: کجا بودی؟ گفتم تبلیغ رفته بودم. گفتند: کجا؟ گفتم بین لرها بودم. گفتند: بسیار خوب. من گاهی یک چیزی به ذهنم میآید و اگر اینطور باشد خیلی بد است! گفتم: حضرت آقا چه چیزی به ذهنتان آمد؟ فرمودند: گاهی [با خودم] میگویم اگر خانمهای ما با کسی که بیدین بود ازدواج میکردند هم دنیا داشتند هم آخرت حالا که با ما ازدواج کردهاند نه دنیا دارند نه آخرت.
فرمودند: گاهی [با خودم] میگویم اگر خانمهای ما با کسی که بیدین بود ازدواج میکردند هم دنیا داشتند هم آخرت حالا که با ما ازدواج کردهاند نه دنیا دارند نه آخرت!!
گفتم نه آقا اینطور نیست! اصلاً اینطور فکر نکنید. خندهشان گرفت و گفتند: برایت توضیح دهم؟ گفتم: بله. گوش میدهم.
من زندگیام را از ایشان دارم و معتقدم مدیون ایشان هستم. ایشان [شروع کردند به] توضیح برنامه یک روز من در حالی که من اصلاً [چیزی] نگفته بودم. فرمودند: صبح زود از خواب بلند میشوی، نمازت را میخوانی، بعد هم مشغول درس میشوی، ظهر خانه میروی، غذا میخوری، ده دقیقه تا نیم ساعت میخوابی، دوباره درس بعدی، غروب هم نمازت را میخوانی و به خانه برمیگردی. به خانه که میرسی و خانم و بچهها به استقبالت میآیند میگویی: حالا باید مطالعه کنم چون صبح مباحثه دارم! -من جزء طلبههایی بودم که دوست داشتم درس بخوانم. الان هم همینطورم و با این همه گرفتاری، هیچ چیزی مثل مطالعه و نوشتن را دوست ندارم- [فرمودند]: تکه نانی میخوری و مشغول مطالعه میشوی. بچهها یکی یکی خوابشان میبرد. هرکدام گوشهای میافتند و صبح دوباره سحر بلند میشوی و روز از نو روزی از نو. فردا و پس فردا و [برنامه همینطور است تا ماه محرم]. [خانواده] دلشان خوش است که حالا محرم شد درسها تعطیل شد و بالأخره ایشان را میبینیم. [اما] تا درسها تعطیل میشود میروی تبلیغ. در تبلیغ هم که به عنوان حمایت از دین میروی همسرت را که نمیبری! او را منزل پدرش میگذاری و خودت هم میروی تبلیغ.
ایشان روز اول منزل پدرش مهمان است، به او احترام میگذارند، فردا روز دوم که بچهها شیطنت میکنند و در حین توپ بازی کتابی میافتد، و شیشهای میشکند پدرش ناراحت میشود و به او میگوید بچههایت را جمع کن. خانم هم احساس خفت میکند و بچهها را جمع میکند میرود خانه پدر شما. دو روز هم آنجا میماند. روز اول [خوب است]. روز دوم ماستها را میریزند، شیطنت میکنند، [اینبار] پدر تو ناراحت میشود، [میگوید] این چه وضعی است؟ خانم دوباره احساس خفت میکند! بچهها را بغل میکند میرود خانه پدرش. خلاصه این ده روز هر روز بچهها را به نیش میکشد و منتظر هست که تمام بشود و تو بیایی.
آخر عمر که میشود خانمهای شما به این فکر میافتند که ما عجب اشتباهی کردیم دنبال این طلبه افتادیم. دنیا را که ندارد، آخرتش را هم از دست میدهد، چون از زندگی با طلبه پشیمان میشود و به هوس اهل دنیا میمیرد. [در مقابل] خانم آن اهل دنیا میگوید چه اشتباهی کردیم. [درست است همسرم] مرا این طرف و آن طرف برد، اما اگر زن طلبه شده بودم آخرتم درست بود. لذا به هوس آخرت میمیرد و او را بهشت میبرند. این بیانصافی در حق زن و بچه نیست؟!
حالا تو هم رفتهای تبلیغ، خانم خیال میکند شما آنجا [از] روغن خوب، برنج خوب هوای خوب و از این چیزها [بهرهمندی] و… توقع در ایشان ایجاد میشود. [در حالی که] شما هم آنجا صدمه دیدهای و [فکر میکنی] خانم خانه پدرش بوده، خوش و خرم غذای آماده مقابلش گذاشتهاند و دارد ناشکری میکند، و تو هم از او طلبکار [میشوی]. همین که برمیگردی روز اول و دوم با هم شیرین هستید و روز سوم و چهارم صدای داد و فریاد از خانه طلبهها بلند میشود. چون خانم میگوید من صدمه خوردهام تو هم میگویی من هم صدمه دیدهام. باور کن من میترسم.
اگر اینطوری ادامه پیدا کند و او هم دخترخالهای داشته باشد که با یک آدم اهل دنیا ازدواج کرده، بالأخره ٨ ساعت کار میکند، بعد به خانه برمیگردد. با زن و بچهاش پارک و سینما و تئاتر و مسافرت و دریا میروند، لباس میخرند، گردنبند میخرند، آخر عمر که میشود خانمهای شما به این فکر میافتند که ما عجب اشتباهی کردیم دنبال این طلبه افتادیم. دنیا را که ندارد، آخرتش را هم از دست میدهد، چون از زندگی با طلبه پشیمان میشود و به هوس اهل دنیا میمیرد. [در مقابل] خانم آن اهل دنیا میگوید چه اشتباهی کردیم. [درست است همسرم] مرا این طرف و آن طرف برد، اما اگر زن طلبه شده بودم آخرتم درست بود. لذا به هوس آخرت میمیرد و او را بهشت میبرند. این بیانصافی در حق زن و بچه نیست؟!
گفتم آقا راست میگویید. چه کار کنم؟ گفتند: هر کجا تبلیغ میروی خانمت را هم همراهت ببر. ما حرف ایشان را شنیدیم و خانم را همراه بردیم. منافقین به منزل ما ریختند. [به شوخی] به خانم گفتم ببین بناست دوتایی کشته شویم، باور کرد! ولی دید نه اینطور هم نیست که [طلبه را] روی دست بگیرند. من هم [در تبلیغ] صدمه میخورم، ناراحتیهایمان را با هم قسمت میکنیم. من الآن که رشتهام روانشناسی است دقت میکنم میبینیم چقدر آقا روانشناسانه تحلیل میکنند.
میگفتند من یک توصیه دارم؛ «خانه که میروی کتابهایت را پشت در بگذار و برو داخل، البته مواظب باش دزد آنها را نبرد». من فهمیدم که میخواهند بگویند: کتابهایت را که خانه میبری [همهاش] مطالعه نکن. وقتی را برای زن و بچهات اختصاص بده.وقتی را برای پدر و مادرت اختصاص بده.
میگفتند من یک توصیه دارم؛ «خانه که میروی کتابهایت را پشت در بگذار و برو داخل، البته مواظب باش دزد آنها را نبرد». من فهمیدم که میخواهند بگویند: کتابهایت را که خانه میبری [همهاش] مطالعه نکن. وقتی را برای زن و بچهات اختصاص بده.
اینها را با هم قاطی نکنید. ببینید وظیفه شما چیست، انجام وظیفه مهم است. افراط و تفریط نکنید. اینکه انسان در خانه به درس نرسد درست نیست، این هم که فقط به درس برسد و زن و بچه نه، درست نیست. خیلی این چیزها را مراعات میکردند. در صحبتها توجه میدادند که مراقب حق و حقوق بچهها باشید، مراقب درس باشید، اشتباه نکنید.
من یکی دو خاطره دیگر نقل میکنم.
علی آقا [فرزند آیت الله بهجت] میفرمود: امام قبل از سال ۴٢ در یک سال سیزده بار آمدند و با پدرم جلسه داشتند. در یکی از این جلسات که من بودم امام به مرحوم آیتالله بهجت گفتند فکر میکنید چه باید کنیم؟ ایشان فرمود: شاه را بزن! شاه را بزن!
علی آقا [فرزند آیت الله بهجت] میفرمود: امام قبل از سال ۴٢ در یک سال سیزده بار آمدند و با پدرم جلسه داشتند. در یکی از این جلسات که من بودم امام به مرحوم آیتالله بهجت گفتند فکر میکنید چه باید کنیم؟ ایشان فرمود: شاه را بزن! شاه را بزن!
شما نمیدانید. اول انقلاب خیلی از متدینان و حتی انقلابیها قائل به مشروطیت بودند. میگفتند شاه باشد ولی کنترل شود. امام میفرمودند شاه باید برود، [اما] آقای بهجت این را سال ۴٢ میفرمودند. بعد حضرت امام به آقای بهجت گفتند: آقا نمیشود، چون عدهای که دور او هستند بهخاطر پول هوایش را دارند. [آقای بهجت میفرمودند]: «آنها را بخر، و قبل از آن چهل نفر آدم خودساخته آماده کن، که وقتی قیام شد آنها را به کار بگذاری». امام فرمودند: «چهارتایش را هم نداریم». الان هم نیاز به چنین آدمهایی هست. ایشان در این مسائل خیلی جدی بودند. پارهای از وقت درسشان -قبل و بعد از درس- هم به این مباحث میپرداختند.
من وقتی به درس خارج رسیدم تصمیم گرفتم درس ایشان بروم، [اما] دیدم درس ایشان خیلی سخت است. [درسشان] خیلی تلگرافی بود. خیلی سریع جواهر را مطالعه میکردند و میفرمودند بحث صاحب جواهر این است، ولی این [مطلب] به فحوی الخطاب درست نیست. ما میگفتیم فحوی الخطاب دیگر چیست؟!! خب برای من زود بود. برای همین بنا شد یک دوره درس بقیه آقایان بروم، یک مقدار [مباحث] را توضیح دهند آماده شوم. بعد که به درس ایشان برگشتم یادم هست با [برخی] اساتید مثل آیتالله مصباح که خیلی درس ایشان رفته بودند، و پانزده سال خدمتشان شاگردی کرده بودند مشورت کردیم. گفتند: «سعی کنید قبل از درس زودتر بروید و بعد از درس هم دیرتر برخیزید. ایشان قبل از درس و بعد از درس حرفهایی دارند که خیلی مهم است. گاهی توجه به این نکات برای ساختن شماست». ایشان آنجا خیلی اوقات مباحث سیاسی جدی مطرح میکردند، مسائل جدی که من یکی دوتایش را میگویم.
یادم هست بعد از ٢٢ بهمن بود که با ایشان برخورد کردم، فرمودند: «دیروز ظاهراً راهپیمایی خیلی باشکوه بود». گفتم: بله خیلی باعظمت بود و خیلیها آمده بودند. گفتند: «فکر میکنی همه اینهایی که آمده بودند آقای خمینی و انقلاب را قبول دارند؟» گفتم نه. بعضیها هم ممکن است قبول نداشته باشند. گفت: «پس چرا میآیند؟» من ماندم چه بگویم! فرمودند: «ولایت حاج آقا روحالله اینها را میکشد.» این عین عبارتی است که از ایشان شنیدم. وقتی اراده میکند میگوید بیایید بیرون، طرف بیرون میآید، حتی اگر انقلاب و حتی خود امام را قبول نداشته باشد.
یادم هست بعد از ٢٢ بهمن بود که با ایشان برخورد کردم، فرمودند: «دیروز ظاهراً راهپیمایی خیلی باشکوه بود». گفتم: بله خیلی باعظمت بود و خیلیها آمده بودند. گفتند: فکر میکنی همه اینهایی که آمده بودند آقای خمینی و انقلاب را قبول دارند؟ گفتم نه. بعضیها هم ممکن است قبول نداشته باشند. گفت: پس چرا میآیند؟ من ماندم چه بگویم! فرمودند: «ولایت حاج آقا روح الله اینها را میکشد.» این عین عبارتی است که از ایشان شنیدم. وقتی اراده میکند میگوید بیایید بیرون، طرف بیرون میآید، حتی اگر انقلاب و حتی خود امام را قبول نداشته باشد.
خاطره دیگری هم بگویم خوب است.
مشهد مقدس مشرف شده بودیم. تابستان بود ما عدهای طلبه بودیم که ضمن درسهای حوزوی علوم انسانی کار میکردیم، و درس و بحثمان با هم بود. یک اردوگاه ایرانگردی و جهانگردی برای وزارت ارشاد بود که اتاقهایی از آن را با تخفیف ویژه گرفته بودیم و خانوادههایمان را هم برده بودیم. خب من از همان موقع که حضرت آقای بهجت فرموده بودند خانوادهات را با خودت ببر، اگر بتوانم ایشان را در این رفت و آمدها شریک میکنم، و میدانم خیر من و ایشان همین است. دوستان هم همه با خانواده بودند. زمانی بود که امام به رضوان الهی رفته بودند و مقام معظم رهبری دامت برکاته و حفظه الله تعالی به رهبری انتخاب شده بودند. مردم گروه گروه از اصناف مختلف برای دیدن حضرت آقا به تهران میآمدند و با رهبری و ولایت آقا بیعت میکردند.
در آن تابستان تقریباً نزدیک غروب بود که حضرت آیتالله مصباح تشریف آوردند مشهد و به دیدن ما در اردوگاه آمدند. در حیاط پتویی پهن شد. خدمت ایشان نشستم. گفتم آقا چه خبر؟ گفتند تهران بودم و رفتم خدمت آقا برای بیعت با ایشان و اینکه ما رهبری شما و ولی فقیه بودن شما را قبول داریم و تا آخر مطیع هستیم. بعد درباره اینکه اوضاع الآن که آقا سر کار آمدهاند چه طور است صحبت شد. آرام ارام بحث به سمت آقای بهجت و ارتباط ایشان با حضرت آقا رفت. آیت الله مصباح فرمودند زمان حضرت امام اعلی الله مقامه الشریف، امام به آقا فرموده بودند با آقای بهجت ارتباط داشته باشید و از ایشان استفاده کنید. ایشان هم نامهای به من دادند و گفتند: خدمت ایشان بدهید و جوابش را هم برایم بیاورید. استاد گفتند: من نامه را خدمت آقای بهجت دادم. خب ایشان بر مبنای صحبت امام رضوان الله دستورالعمل خواسته بودند. آیتالله بهجت هم چیزی نوشتند و به من دادند و فرمودند این را به جناب آقای خامنهای بدهید. من هم گرفتم و به ایشان دادم. ایشان چندی بعد مرا خواستند و فرمودند: خدمت آقای بهجت بگویید: «این که فرمودید را من میدانستم و بیش از اینها توقع داشتم». پیام ایشان را رساندم. آقای بهجت فرمودند: «بله، ولی عمل کنید به موقع من خودم به شما نامه میدهم».
نامه را که خدمت رهبری دادم همین که ایشان بازکردند و نوشته را دیدند، فرمودند: جناب آقای مصباح، [مجلس] خبرگان گفتند ایشان ولی فقیه و رهبر است، مردم میآیند و دسته دسته بیعت میکنند هیچکدام از اینها دل مرا قرص نکرد، الا نوشته این بزرگوار. وقتی من این را دیدم یقین کردم به واقع بناست من در این منصب باشم. چون آقای بهجت اهل هوا[ی نفس] نبود.
گذشت تا اینکه امام به رحمت خدا رفتند. الآن که من از قم به تهران برای بیعت با حضرت آقا آمدم، نامهای هم از طرف آقای بهجت به مقام معظم رهبری رساندم که مرحوم آیتالله بهجت در اول آن نامه رهبری ایشان و جایگاه و منصب ایشان را تبریک گفته بودند. نامه را که خدمت رهبری دادم همین که ایشان بازکردند و نوشته را دیدند، فرمودند: جناب آقای مصباح، [مجلس] خبرگان گفتند ایشان ولی فقیه و رهبر است، مردم میآیند و دسته دسته بیعت میکنند هیچکدام از اینها دل مرا قرص نکرد، الا نوشته این بزرگوار. وقتی من این را دیدم یقین کردم به واقع بناست من در این منصب باشم. چون آقای بهجت اهل هوا[ی نفس] نبود. بهخاطر خوشامد این و آن [از کسی تمجید نمیکرد]. اینها [برای ایشان] بازی بود. شیطان او در دستش مهار بود، مثل ما نبود که مسلط بر ما باشد. بعدش را هم میدانید که هرگاه احساس خطر میکردند [ارتباط میگرفتند]. رفتوآمد مقام معظم رهبری با ایشان دیگر خیلی زیاد شده بود. گاهی در یک ماه چندبار میآمدند و میرفتند. رفتوآمدهای خوبی بود. الحمدلله. خدا را شاکرم که بزرگان ما واقعاً ارزشمند و ارجمند هستند. من از استاد بزرگوارمان حضرت آیتالله مصباح خیلی شنیدم که میفرمودند: «من ایشان [آیت الله بهجت] را چیزی از انبیاء کمتر نمیدانم».
دوستانی که همسن من و بزرگتر از من هستید مواظب خودتان باشید. نفسانیت را باید کنار گذاشت، [و الا] ضرر میکنیم خیلی ضرر میکنیم.
ایشان نسبت به ظهور ولی عصر عجل الله فرجه الشریف یک حساسیتی داشتند. مدام یادآور میشدند. من یادم هست دوستان زمان مشارکتیها در مسجد اعظم علیه مهاجرانی اعتصاب کرده بودند. آقایان طلاب بهعنوان اعتراض در مسجد اعظم حضور پیدا کرده بودند. دوستان گفتند خوب است خدمت آقای بهجت بگویید که آقایان طلبهها آمدهاند. آن موقع به آقای مصباح هم توهین شده بود. حاج آقا هم اصلاً اینجا نبودند و لندن بودند. دوستان گفتند خوب است به آقای بهجت بگویید پیامی بدهند. یادم هست خدمت آقای بهجت که گفتم، ایشان گفتند: «بگویید دعای فرج بخوانند، بگویید دعای فرج بخوانند».
دوستان گفتند خوب است به آقای بهجت بگویید پیامی بدهند. یادم هست خدمت آقای بهجت که گفتم، ایشان گفتند: «بگویید دعای فرج بخوانند، بگویید دعای فرج بخوانند».
کلمهای هم در زمینه اعتقادات میگویم و بس است.
قبل از انقلاب مباحثی در حوزه پیش آمد. برخی از روشنفکران بودند که التقاطی فکر میکردند. تحت عنوان اسلام شناسی هم کتاب مینوشتند، ولی درواقع التقاطی فکر میکردند. معاد را نمیدانستند یعنی چه؟ اصول دین و توحید را غلط معنا میکردند. چون یک مقدار انقلابی هم بودند، جوانها تحت تأثیرشان قرار میگرفتند. در همین مدرسه [حقانی] یادم است جلسهای گذاشته شد. مرحوم آقای قدوسی، مرحوم آقای احمدی میانجی، مرحوم آقای روحانی، و عدهای از آقایان بودند. بنا بود بحثی گذاشته شود که در این شرایط چه باید کرد؟ در آن جلسه قرار بود جناب آقای مصباح هم شرکت کنند. آیتالله مصباح در آن زمان نسبت به عقاید روشنفکرانه اعتراض داشتند و میگفتند [این عقاید] با این شکل که جلو میرود بعداً انحراف جدی ایجاد خواهد کرد. خدمت آقای بهجت که گفتند، آقا فرمودند بروید جلسه و آن را ضبط کنید. جلسه را نگذاشتند ضبط شود. بعداً من از آقای مصباح پرسیدم که آن جلسه چه شد؟ ایشان نکتهای را چند بار به من گفتند. فرمودند: اگر یادت باشد آن جلسه در ایام فاطمیه بود. صبحها منزل آقاسیدصادق شمس روضهخوانی بود. خدا رحمتشان کند، از منبریهای خوب قم بودند. گفتند صبح من آمدم روضه. قبل از روضه صبحانه چای شیرین و پنیر میدادند. همانطور که نشسته بودم، دیدم جلسه تکان خورد و حضرت آقای بهجت وارد شدند. ایشان آمدند و دقیقا پهلوی من نشستند. من هم خوشحال شدم و سلام کردم. گفتند: آن جلسه چه شد؟ گفتم: یکی از آقایان این را گفت، و من هم اینطور گفتم. دیگری این را گفت و من هم اینطور پاسخ دادم. آقا گفتند: «چرا اینطور حرف میزنی؟ میترسی غیبت شود؟ چه کسی گفت؟ اسمش را بگو».
حضرت آقای بهجت وارد شدند. ایشان آمدند و دقیقا پهلوی من نشستند. من هم خوشحال شدم و سلام کردم. گفتند: آن جلسه چه شد؟ گفتم: یکی از آقایان این را گفت، و من هم اینطور گفتم. دیگری این را گفت و من هم اینطور پاسخ دادم. آقا گفتند: «چرا اینطور حرف میزنی؟ میترسی غیبت شود؟ چه کسی گفت؟ اسمش را بگو».
این را تعمد داشتم بگویم. آقای بهجت از متقی ترین افراد ماست. غیبت کردن بعضی جاها واجب است، این را بدان. وقتی پایه دین به وسیله کسی در حال نابودی است مسامحه معنا ندارد. من و توی طلبه با بقیه فرق میکنیم. «اذا ظهرت البدع فللعالم ان یظهر علمه، و الا فعلیه لعنة الله؛ اگر بدعتها آمد بر عالم [واجب] است که علمش را آشکار کند، وگرنه لعنت خدا بر او». منضبط بودن و روی میزان حرکت کردن مهم است این را یادتان نرود.
ارتباط با ایشان را قطع نکنید، مخصوصاً آنهایی که با ایشان ارتباط داشتهاید. [وگرنه] پشیمان میشوید. من دیدهام وقتی که کوچکترین یادی از ایشان میشود، کوچکترین توجهی میشود، سراغت میآیند، کمکت میکنند، دستت را میگیرند. این عبارت برای خود ایشان است، میفرمودند: «آنهایی که میروند آن طرف دستشان بازتر از اینجاست». ما بدها هستیم که تا آنطرف میرویم حبسمان میکنند و در زندان میاندازند. اینطور افراد که در زندان نیستند، آزاداند. بنابراین توسل امشب را هدیه به روح ایشان میکنم. انشاالله که سفارشمان را بکنند، مثل همیشه دستمان را بگیرند، همانطور که در دنیا دستمان را میگرفتند.
[1] . نقلها در اینباره مختلف است. بنا بر نقل دیگری، پس از امر پدر بر ترک نماز شب، ایشان به آقای قاضی رحمهالله مراجعه میکنند. آقای قاضی میگویند: «از چه کسی تقلید میکنی؟ به سراغ مرجع تقلیدت برو.» مرجع ایشان آیتالله آقاسید ابوالحسن اصفهانی رحمهالله هم میگوید: «بله، شاید مناسب باشد احتیاطاً مستحبات را هم انجام ندهی.» و ایشان علاوه بر نماز شب، نوافل و برخی از مستحبات را تا زمانی که پدرشان در قید حیات بودند؛ ترک میکنند.