یه شکافهای گوشههای دیوار زل زد! خانه، قدیمی بود و ساده. باورش نمیشد.
ساکن آمریکا بود؛ چهلوپنج کشور دنیا را دیده بود؛ نگاهش پر از سؤال بود!
طاقت نیاورد و روزی که میخواست برگردد، نزد آقا آمد و گفت: «من شمال رفتم و گیلان شما را دیدم. جای قشنگی است. در دنیا جایی به این زیبایی ندیدم! آن وقت شما آن ...
صورتش پر از خاک بود. خیلی از بچهها شهید شده بودند. امید به پیروزی نداشت و این را باید از بقیه مخفی میکرد. همه، حواسشان به او بود. فرماندۀ لشکر بود. رفت توی سنگر، گوشی را برداشت.
هنوز خوابم نبرده بود. به عقربههای ساعت خیره شده بودم. تلفن زنگ زد. این وقت شب؟! گوشی را برداشتم. صیاد شیرازی بود. میگ...
میخواستم جلو بروم و بزنم تو گوشش.
توهین از این زشتتر؟! عصبانی شده بودم!
یعنی ایشان را نمیشناخت؟! نمیتوانستم بهراحتی از کنار گستاخیاش بگذرم.
اصلاً یک کشیده کمش بود!
اما آقا حتی سرش را بلند نکرد که ببیند کیست؟!
توی صحن حرم، با همان حال همیشگی بهراهش ادامه داد.
انگارنهانگار...
ذکر خودش را میگف...
دوست داشتم بدانم وقتی تنهاست چه میکند؟ خواستم هر طور شده از خلوتش تصویر بگیرم. دوربین بسیار کوچکی را در آخرین قفسۀ کتابخانه، لای کتابها جا دادم و منتظر ماندم...
مثل همیشه سر وقت آمد. هنوز ننشسته بود، نگاهی به بالای قفسهها انداخت و پرسید: «آن بالا چیست؟»
دستوپایم را گم کردم. سریع دوربین را برداشت...
سی سال که در خدمت مراجع مختلف بودم،
روال این بود که برای پاسخگویی به سؤالات شرعی مشکل، هیئت استفتا با حضور مرجع تشکیل میشد.
برای یافتن پاسخ، کتابهای روایی یا استدلالی را میدیدیم و بعد، نظر نهایی مرجع اعلام میشد. درخدمت آقا، همین کار را میکردیم؛
با این تفاوت که در طول این پانزده سال، ایشان هی...
یکی از دوستان میگفت: نزدیـک ماه رمضـان خانــواده ما باردار بود و من میخواستــم به مسافـرت بروم. برای خداحافظی و التماس دعا خدمت آقای بهجت رسیدم. ایشان برایم دعا کردند و فرمودنـد :« در این ماه خدا پسری به شما عطا خواهد کرد، اسمـش را «محمد حسن» بگذارید.
بنده به ایشان چیزی نگفتم و ایشان هیچ اطّلاعی ن...
گزیدهای از گفتگوی صمیمی با حجتالاسلام والمسلمین علی بهجت فرزند حضرت آیتالله العظمی محمد تقی بهجت قدسسره
در برنامه «شبهای رمضان» رادیو معارف، جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۸
...