دوست داشتم بدانم وقتی تنهاست چه میکند؟ خواستم هر طور شده از خلوتش تصویر بگیرم. دوربین بسیار کوچکی را در آخرین قفسۀ کتابخانه، لای کتابها جا دادم و منتظر ماندم...
مثل همیشه سر وقت آمد. هنوز ننشسته بود، نگاهی به بالای قفسهها انداخت و پرسید: «آن بالا چیست؟»
دستوپایم را گم کردم. سریع دوربین را برداشتم و گفتم: «گوشی موبایلم را آنجا جا گذاشته بودم!»
دستپاچه شده بودم؛ گوشی موبایل، بالای قفسهها، لای کتابها!
برای علی آقا، پسر آقا، تعریف کردم، گفت: «چندین سال است که شبهای چهارشنبه، شورای استفتا تشکیل میشود؛ بارها خواستهام این جلسه را ضبط کنم، اما از ترس اینکه نکند دوربین مخفی را هم ببیند، نتوانستهام!»