مرز مهران بسته شده بود و بعد از چند روز سرگردانی، کربلا ندیده، برگشتند.
حضرت آیتاللّٰه بهجت ، به ایشان پیغام داده بود:
«بگویید قبل از اینکه برگردند قم، اول بروند زیارت حضرت عبدالعظیم علیهالسلام که ثواب زیارت امام حسین علیهالسلام را بگیرند.»...
اولین باری که دیدمش، گفت: «بروید متاهل شوید!»
گفتم: «میخواهم درس بخوانم آقا.»
گفت: «مگر شیخ انصاری زن و بچه نداشت؟! بروید با ازدواج، یک هممباحثهای برای خودتان انتخاب کنید.»
به شیوه باران، ص۶٣
...
پرسیدم: «سعادت دنیا و آخرت را در چه میدانید؟»
فرمود: «در اینکه گناه نکنید.»
چند دقیقه بعد به امید جواب مفصلتری، دوباره سؤالم را تکرار کردم؛
باز فرمود: «که گناه نکنید.»
آخرش که داشتم میرفتم هم باز پرسیدم؛
گفتم شاید این «که گناه نکنید» از خاطرش رفته باشد.
جواب داد: «گناه نکنید»!
حرف اول و آخرش همین...
دستفروش عرب، با آن هیکل درشت، خوابیده بود وسط مسجد.
ما دور تا دور نشسته بودیم، منتظر شروع درس.
گفتیم حالا بیدار میشود، حالا بیدار میشود...
ولی بیدار نشد.
با ورود آقا، یکی از طلبهها خیز برداشت که برود بیدارش کند؛
آقا آرام گفت: «نه... کاریش نداشته باشید!»
بعد گفت: «اَلَسْنٰا نٰآئِمٖینَ؟[آیا ما خوا...
صورتش پر از خاک بود.خیلی از بچهها شهید شده بودند. امید به پیروزی نداشت و این را باید از بقیه مخفی میکرد. همه، حواسشان به او بود. فرماندۀ لشکر بود. رفت توی سنگر، گوشی را برداشت.
***
هنوز خوابم نبرده بود. به عقربههای ساعت خیره شده بودم. تلفن زنگ زد. این وقت شب؟! گوشی را برداشتم. صیاد شیرازی بود.
م...
با احمد رفیق بودیم؛ اما چندسالی بود که بهخاطر یک اختلاف مالی، میانۀمان شکرآب شده بود. هر کدام حق را به خودمان میدادیم. گرۀ دعوا که کور شد، برای قضاوت رفتیم پیش آقای بهجت.
اول احمد حرفهایش را زد، بعد هم من از سیر تا پیاز ماجرا را گفتم. این میان، احمد برای کاری از اتاق بیرون رفت. حرفهای من ک...
آقا! میخواهم درسهای حوزه را شروع کنم؛ یک دعایی بفرمایید.
خب حالا میخواهی چه کار کنی؟
میخواهم صرفونحو بخوانم دیگر!
بعدش میخواهی چه کار کنی؟
خُب بعدش لمعه و اینها.
بعد میخواهی چه کار کنی؟
خُب آقا، مثل بقیه، مکاسب و رسائل و کفایه را شروع میکنم.
بعد میخواهی چه کار کنی؟
درس خارج بخوانم.
بعدش می...
توی خانه جوجه داشتیم.
از آن جوجههای بازیگوشِ پُر سروصدا.
همۀ روز حواسش به آب و غذایشان بود.
شب که میشد،
دلواپس گرما و سرمایشان...
میپرسید: «رویشان را پوشاندید؟ سردشان نشود یکوقت!»
میگفتم: «پوشاندیم.»
باز انگار مطمئن نمیشد،
پا میشد میرفت سر میزد تا مطمئن شود.
به شیوه باران، ص٣٢
...
بیان خاطرهای از حجتالاسلام سیدحسین فاطمینیا
ما در مشهد خدمت آیتاللّه بهجت بودیم، با حاج آقا [فاطمینیا] بودیم مشهد ایّام فاطمیه؛ یک بزرگواری میخواست برود حرم، ایشان گفتند به آقای بهجت که آقا من میخواهم بروم حرم چه کار کنم؟
آقای بهجت فرمودند که من اضافه بر مفاتیح چیزی نمیدانم به شرط اتصال ز...