خجالت نمیکشی؟ از خدا نمیترسی؟
یکی از اهل علم ـ در نجف یا کربلا ـ زندگی برای او سخت میگذشت، با خود گفت: به ایران میروم و لباس طلبگی و درس و بحث را کنار میگذارم و مشغول کار و کاسبی میشوم؛ لذا نزد آقایی رفت که بنده او را میشناختم تا خانواده خود را به او بسپارد. آن آقا به او گفت: آیا با کسی مشورت کردهای؟ گفت: خیر. گفت: برو نزد...