صفحه اصلی

در حال بارگیری...
بیانات

خجالت نمی‌کشی؟ از خدا نمی‌ترسی؟

یکی از اهل علم ـ در نجف یا کربلا ـ زندگی برای او سخت می‌گذشت، با خود گفت: به ایران می‌روم و لباس طلبگی و درس و بحث را کنار می‌گذارم و مشغول کار و کاسبی می‌شوم؛ لذا نزد آقایی رفت که بنده او را می‌شناختم تا خانواده خود را به او بسپارد. آن آقا به او گفت: آیا با کسی مشورت کرده‌ای؟ گفت: خیر. گفت: برو نزد فلان آقا که در حرم است، استخاره کن، رفت و برگشت، از او پرسید: جواب استخاره چه بود؟ گفت: همین که استخاره کرد، جواب داد: خجالت نمی‌کشی؟ از خدا نمی‌ترسی؟ می‌خواهی به ایران بروی و راحت شوی و اهل‌بیت تو اینجا در فشار باشند؟! همین‌جا بمان، خدا فرجی می‌رساند. وی هم قبول کرد و از فکر باطل خود منصرف شد و طولی نکشید که اوضاعش روبه‌راه و خوب شد.

در محضر بهجت، ج۱، ص ۲۷۸

آخرین مطالب

نمایه‌ها

فیلم ها