روز خاکسپاری درست چند دقیقه قبل از اینکه کار تمام شود،
دستبهدست پرچمی آوردند
و گفتند: «پرچم گنبد حضرت عباس علیهالسلام است.»
گذاشتیم روی پیکر و لحد را چیدیم...
یادم افتاد هر وقت کسی میگفت: «دارم میروم کربلا...»،
آقا پولی میداد و سفارش میکرد توی حرم حضرت عباس علیهالسلام از طرفش زیارتی بخوانن...
با امام خمینی قدسسره سَر و سِرّی داشتند.
یکبار من هم با امام به خانۀ آقای بهجت رفتم.
وارد که شدیم، آنها نشستند به صحبت.
امام نگاهی به من انداخت. خودم فهمیدم که باید بروم بیرون.
ساعتی توی کوچه قدم زدم تا صحبتشان تمام شود.
اینکه چه میگفتند و از کجا میگفتند را کسی نمیداند.
امام میفرمود: آقای به...
اینبار هم [حضرت آیتالله بهجت] مثل خیلی وقتهای دیگر پول(نذری) دادند و فرمودند: روضه حضرت زینب علیهاالسلام بخوان.
دل به دریا زدم و پرسیدم: شما هربار میگویید روضۀ حضرت زینب علیهاالسلام بخوان، چی هست در این روضه؟
فرمودند: به برکت این توسل، خیلیها حوائجشان را گرفتهاند...
ردپای سپید، ص۴٧
(براساس خ...
از درِ مسجد وارد صحن جمکران شدیم.
از بلندگو کسی با امام عجلاللهتعالیفرجهالشریف درد و دل میکرد: «مولا جان! کاش میدانستیم کجا تشریف دارید...؟»
آقا زیر لب زمزمه میکرد: «کجا تشریف ندارند؟!»
به شیوه باران، ص۴٠
...
وقتی ازش میخواستیم برای یکی دعا کند،
دیگر به این راحتیها یادش نمیرفت.
تا مدتها بعدش میپرسید: «آن بندۀ خدا چی شد؟»
روز آخری هم که دیدمش، گفت: «مریض شما حالشان بهتر شد؟»
گفتم: «بله، فعلاً مرخص شده و توی خانه است.»
گفت: «مراقب باشید بیماریاش برنگردد؛ برای شفای کامل صدقه بدهید؛ به افراد زیادی صدق...
گفتم: «یک ذکر خیلی بزرگ یادم بدهید.»
گفت: «ذکری یادتان بدهم که از جواهرهای همۀ کوههای دنیا و مروارید همه دریاها قیمتیتر باشد؟»
گفتم: «بله.»
منتظر یک ذکر عریض و طویل خاص بودم؛
که گفت: «استغفار... استغفار... استغفار!
اگر بدانید در این استغفار چه گنجهایی نهفته است؛
روح را صیقل میدهد، راهها باز می...
یکی از طلّاب اصفهانی میگوید:
زمانی برای خودسازی و تزکیه نفس چند ماهی به مشهد مقدّس مسافرت نمودم.
روزی خدمت آیت الله العظمی بهجت رسیدم. ایشان بدون اینکه سؤال کنم، فرمود:
آقا! خودسازی به این شکل فایدهای ندارد. بروید به اصفهان و مادرتان را خشنود کنید.
گفتم: نمی شود؛ و کمی با ایشان بحث کردم.
وقتی که...
پرسید: «شما کاری دارید؟»
گفتم: «هفتهشت دقیقه میخواهم وقتتان را بگیرم.»
گفت: «اگر هفتهشت دقیقه باشد، اشکالی ندارد.»
حساب و کتاب زمان را داشت؛
میگفت: «بنا نداریم بیش از ضروریات حرفی بزنیم.»
به شیوه باران، ص۶٢
...
پسر آیتالله میلانی به دیدارش آمد و گفت: «همۀ آنهایی که اَقدم از شما بودند، از دنیا رفتهاند.
دیگر کسی مقدم بر شما نیست.
چرا رساله نمیدهید؟»
ناراحتی دوید توی چهرهاش؛
یک جوری رنگ چهرهاش تغییر کرد که انگار حرف خیلی تلخی شنیده باشد.
هروقت تعریف و تمجیدی دربارۀ خودش میشنید،
همینطور میشد...
به شی...