پسر آیتالله میلانی به دیدارش آمد و گفت: «همۀ آنهایی که اَقدم از شما بودند، از دنیا رفتهاند.
دیگر کسی مقدم بر شما نیست.
چرا رساله نمیدهید؟»
ناراحتی دوید توی چهرهاش؛
یک جوری رنگ چهرهاش تغییر کرد که انگار حرف خیلی تلخی شنیده باشد.
هروقت تعریف و تمجیدی دربارۀ خودش میشنید،
همینطور میشد...