بسماللهالرحمنالرحیم
الحمدلله وحده، و الصّلاة علی سید انبیائه و علی آله الطّیبین، و اللّعن علی أعدائهم اجمعین.
جماعتی از مؤمنین و مؤمنات، طالب نصحیت هستند. بر این مطالبه، اشکالاتی وارد است، از آن جمله:
۱. نصیحت در جزئیات است، و موعظه، اعم است از کلیات و جزئیات؛ ناشناسها همدیگر را نصیحت نمیکنند....
بسماللهالرحمنالرحیم
الحمد لله رب العالمین، والصلاة علی سید الأنبیاء والمرسلین، وعلی آله سادة الأوصیاء الطاهرین وعلی جمیع العترة المعصومین، واللعن الدائم علی أعدائهم أجمعین.
جماعتی از این جانب، طلب موعظه و نصیحت میکنند؛ اگر مقصودشان این است که بگوییم و بشنوند و بار دیگر در وقت دیگر، بگوییم و بشنو...
از امام صادق علیهالسلام از پدرشان از پدرانشان از امیر مؤمنان صلواتاللهعلیهم روایت شده که ایشان فرمودند: حکما و فقها وقتی با یکدیگر مکاتبه مینمودند، سه مطلب را ذکر مینمودند و مطلب چهارمی همراه آن نبود:
کسی که تمام مقصود او آخرت باشد، خداوند مقصود او را از دنیا کفایت فرماید؛
و کسی که نهان خود را ...
یکی بازوی آقا را محکم گرفته بود، ول نمیکرد. هی میگفت التماس دعا. آقا چشمهایش را بست؛ برگشت، لبخند زد و دعایش کرد.
فردا که بازویش را بالا زد، دیدم کبود شده بود.
از ناچاری توی کوچه زنجیر کشیدیم. تا دید گفت: زنجیر لازم نیست، برش دارید. بگذارید مردم راحت باشند.
...
صبحانه را که میخورد، یک ربع، بیست دقیقه همانطور نشسته، چشمهایش را میبست و میخوابید. بیدار که میشد، یک تکه کاغذ باطله برمیداشت و مینوشت. بیشتر هم شعر مینوشت؛ بی اینکه تأملی کند، بیوقفه. فقط مینوشت.
آن روز نوشته بود:
هـر كه ديـد از آل پيـغمبـر اثـر جاى پاى جملهشان بگذاش...
تابستان بود و هوای شهر قم داغ داغ بود. برایشان پنکهای تهیه و به سختی قانعشان کردند که پنکه، در زمان نماز خواندن روشن باشد. پنکه اما چارهای برای گرما نبود.
روزی با همان تن خیس عرقشان بعد از فراغت از نماز، رو به فرزندشان کردند گفتند: «اگر سلاطین عالم، لذت نماز را درک میکردند بهدنبال لذتهای دیگر د...
مجلس ختم تمام شد و آقا با ذکر صلواتی از جایشان برخواست و عصا در دست، از میان مردمی که برای عرض ارادت به سویش می آمدند، به طرف درب خروجی حرکت کرد. آقا با لبخند متینش به آرامی جواب سلام همه را میداد. به درب خروجی رسیدیم. لحظهای از آقا جدا شدم و نعلین کهنه و زرد ایشان را از جا کفشی برداشتم و خم شدم ...
کتاب که میخواند غیر از نوهی خردسالش، محمود، کسی حق نداشت مزاحمش شود.
محمود آمد و صاف رفت سراغ قفسهی کتابها. آقا همین که متوجه شد، کتابش را گذاشت زمین و جواب سلامش را داد.
محمود کتاب بزرگی برداشت و وسط اتاق باز کرد، با شکم خوابید روی زمین و دستش را زیر چانهاش گذاشت.
کتاب را سرو ته گرفته بود.
آقا...
بالاخره قبول کرد برود حج، اما به این شرط که کسی خبردار نشود. یک روز از پسرش پرسیده بود: «همسرت راضی میشود که با من بیایی؟»، گفته بود: از خدایشان است....