بالاخره قبول کرد برود حج، اما به این شرط که کسی خبردار نشود. یک روز از پسرش پرسیده بود: «همسرت راضی میشود که با من بیایی؟»، گفته بود: از خدایشان است.
اما موسم حج که رسید، ایشان فهمیده بود عدهای از حجاج باخبر شدهاند که ایشان هم جزو حجاج است؛ از سفر منصرف شد. پسرش را صدا زد و گفت برود از همسرش عذر بخواهد. همسرش گفته بود: «یک روز آقا یواشکی من را صدا زد، پرسید: «با این بندهزاده بخواهم بروم حج، شما راضی هستی؟»، گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «ایشان نباشد، ادارهی بچهها برای شما زحمت نیست؟».