حضرت آیت الله بهجت قدس سره:
هر شب [در عالم خواب]، در عوالمی از بزرخ می رویم که هیچ اختیارش دست ما نیست...
با این همه، این گونه از مرگ غافل هستیم!
جرعه وصال، ص۴۴
...
امام علی علیهالسلام فرمود:
ترک خطا و گناه آسانتر از توبه است؛ ای بسا یک ساعت شهوترانی باعث اندوه فراوان و طولانی شود، و مرگ رسواگر دنیا است و [یاد آن] برای صاحب خرد شادی و سروری را باقی نمیگذارد.
وسائلالشیعه، ج۱۵، ص۳۰۹
...
توی مسجد کیپتاکیپ جمعیت بود.
بعد از روضه، بلند شد و برای مردم دست تکان داد؛
اینبار اما نه به کوتاهی همیشه.
بند پردهای که قسمت زنانۀ مسجد را جدا میکرد، پاره شد و افتاد.
حالا زن و مرد با شوق نگاهش میکردند؛ و او انگار ازشان دلجویی میکرد.
توی دلم گفتم: «چرا مثل همیشه زود نمیرود؟ چرا دل نمیکَند؟»...
یا جسم تحلیلرفته و نحیفش و با آن نفسهای شمردهشمرده، دستدردست فرزند بهسختی قدم برمیداشت.
فرزند نگران بود و پدر از نگرانی و دلشورۀ فرزند با خبر....
نشانه های خدا دوستی:
اول آنکه مرگ بر او گوارا باشد، و لیكن این کلیت ندارد.
دوم آنکه طالب رضای خدا باشد و هر که دوست خدا باشد، باید ترک معاصی نموده، ملازم طاعت و عبادت گردد و کسالت و بطالت را کنار بگذارد.
سوم آنکه پیوسته در یاد خدا و دائم دل او به یاد خدا مشغول باشد.
چهارم آن که همیشه زبان او به ذکر ...
در وصیت پیامبر صلیاللهعلیهوآله به علی علیهالسلام آمده است: یا علی!شتاب کن و غنیمت شمار چهار چیز را پیش از چهار چیز:
١. جوانیات را پیش از پیریات؛
٢. تندرستیات را پیش از بیماریات؛
٣. بینیازیت را پیش از نیازمندیات؛
٤. زندگیات را پیش از مردنت.
وسائلالشیعه، ج۱۶، ص۸۳
...
با جسم تحلیلرفته و نحیفش و با آن نفسهای شمردهشمرده، دستدردست فرزند بهسختی قدم برمیداشت. فرزند نگران بود و پدر از نگرانی و دلشورۀ فرزند با خبر. چند قدمی که رفتند، ایستاد و گردن بهسوی فرزند چرخاند؛ لبخند زنان گفت: «فلانی میگوید از مرگ میترسم، اما مرگ خیلی راحت است...
مرگ مثل خواب است...
خود ...
گفتند: «آقا حالش خوب نیست.» به منزلشان رفتم. معاینهاش کردم. کاملاً هوشیار بود. مرا راحت شناخت، به نام صدایم زد و احوالم را پرسید. حتی حرفی را که پنج سال پیش به من گفته بود، دوباره یادآور شد.
بااینوجود، محض احتیاط گفتم: «ایشان را به بیمارستان منتقل کنید.» یک ساعت بعد از بیمارستان تماس گرفتند... ب...
خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
چند روزی بود که مرتب در مورد مرگ صحبت میکرد.
آن روز هم وقتی میخواست به اتاق خودش برود، رو به مادرم کرد و گفت: «میشنوی؟» مادرم گفت: «بله.»
فلان آقا را در فومن میشناختی؟
بله.
یادش به خیر، همیشه این شعر را میخواند:
«یاران و برادران، مرا...