رفته بودم بگویم: «برای بچهام که سخت مریض است، دعا کنید.»
در را باز کرد، چای آورد و نشست به ذکر گفتن.
اینپا و آنپا کردم که حرفی بزند یا سؤالی بپرسد؛ خبری نشد.
از دلم گذشت که حتماً ذکر او مهمتر از حرف من است.
من یک آدم درماندهام که مشکلم را به امید کمک آوردهام اینجا؛ اما او به ذکر مشغول است.
سرش را بلند کرد و گفت: «ذکر ما مگر چی هست؟»
از شرمندگی خیس عرق شدم و آمدم بیرون.
شب که شد، حال بچه خوب بود.