آقا کمغذا بود. صبحانه که یک کف دست نان سنگگ میخورد. ناهار هم بهخاطر مشکل مزاجیشان، معمولاً غذای آبکی میخورد. شب هم غذا نان و پنیر و چای یا نان و پنیر و هندوانه بود. یک غذای سادۀ حاضری. اهل میانوعده و تنقلات هم نبود. گاهی روزها میگذشت و میوه نمیخورد. از اصفهان برایش هدیه، گز و پولکی میآوردند. میداد به بقیه بخورند.
یکی دو دورۀ بیماری سختِ مزاجی داشت که آقا را بردند بیمارستان تهران. هیچی نمیتوانست بخورد. فقط مایعات. بااینوجود خیلی هم روزه میگرفت. سه وعده مسجدش هم ترک نمیشد. (براساس خاطره یکی از مرتبطین)