صفحه اصلی

در حال بارگیری...
یادنامه

زندگی‌نامه کوتاه از حجت‌الاسلام شفتی

در طول تاریخِ علمای شیعه، همواره القاب علما نشان‌دهنده شأن علمی و فضائل و سجایای اخلاقی هر یک از آنها بود؛ مثلاً ثقةالاسلام لایق هر کسی نبود؛ این شیخ کلینی بود که پس از سال‌ها زحمت در جمع‌آوری احادیث و دقت در علوم اهل‌بیت علیهم‌السلام به «ثقةالاسلام» شهرت یافت. این القاب بیشتر از سوی اساتید به شاگردان اطلاق می‌شد و مورد قبول دیگران هم قرار می‌گرفت.

یکی از این لقب‌ها، لقب «حجت‌الاسلام» است. این لقب، در گذشته بسیار اندک به‌کار می‌رفت. وقتی تاریخ را مرور می‌کنیم، تعداد انگشت‌شماری از علما را می‌یابیم که حجت‌الاسلام لقب گرفته‌اند. یکی از بلندآوازه‌ترین ایشان حجت‌الاسلام سید محمدباقر شفتی است که در اواخر قرن دوازدهم زندگی می‌کرد.

سید محمدباقر از نوادگان حضرت موسی‌بن‌جعفر علیهما‌السلام است. او در سال ١١٧۵ ق. در رشت در روستایی در حوالی طارم به نام چزره به دنیا آمد. پدرش سید محمدنقی با درخواست مردم شَفت، رهسپار آن دیار شد. در این زمان سید محمدباقر هفت‌ساله بود. در همان‌جا به فراگیری علوم پرداخت. در سال ١١٩٢ ق. برای تکمیل تحصیلات به شهر کربلا هجرت کرد. او ابتدا به درس استاد عظیم‌الشأن، وحید بهبهانی رفت و سپس وارد درس سید علی طباطبایی، صاحب ریاض، شد. سپس به نجف رفت و در محضر علامه سید محمدمهدی بحرالعلوم زانو زد و پس از چندی عازم کاظمین شد و از محضر استاد آن دیار، سید محسن اعرجی، بهره‌مند شد.

اطبا علت وخامت بیماری‌اش را زیادی گریه‌هایش تشخیص دادند و او را از گریه منع کردند. اما چه کند کسی که حلاوت مناجات با مولایش را چشیده بود. دعای خمس‌عشر در شب‌ها ورد زبانش بود و آن را از حفظ می‌خواند و گریه سر می‌داد.

سید شفتی وقتی وارد عراق شد به‌شدت تهی‌دست بود و روزگار را با فقر می‌گذراند. یکی از طلاب هم‌درسش، مرحوم محمدابراهیم کلباسی، می‌گوید: روزی به حجره‌اش رفتم. کتاب‌ها نیمه‌باز در کف اتاق پراکنده بود. کوزه آب گوشه‌ای بر زمین غلتیده و سید چون مردگان بر حصیر کهنه‌ای افتاده بود. دریافتم که از گرسنگی به این حال درآمده. فی‌الفور به بازار رفتم و غذایی تهیه کردم و او را از دستان ملک‌الموت بیرون کشیدم.

حجت‌الاسلام شفتی سی سال داشت که به ایران بازگشت. ابتدا در قم به محضر میرزا ابوالقاسم قمی، صاحب کتاب قوانین‌الأصول و سپس در کاشان به محضر ملا مهدی نراقی رفت و در سال ١٢١۶ ق. وارد اصفهان شد و در حجره یکی از مدارس اصفهان ساکن گردید و بساط تدریس و تحقیق خود را در این شهر گسترد. در آن زمان دارایی سید، یک جلد کتاب و سفره‌ای نان بود. با گذشت زمان، مردم شهر، سید را عالمی مقتدر و با لیاقت یافتند؛ چراکه در امر به معروف و نهی از منکر، بسیار صریح بود و هرگز از حق کوتاه نمی‌آمد و با دست خود حد جاری می‌نمود. حاکم شهر این رفتار سید را تاب نیاورد و او را زندانی کرد. با پادرمیانی امام‌جمعه از زندان رهایی یافت، ولی باز از انجام وظایف و تکالیف حکومتی‌اش دست نکشید.

سید با وجود آن‌همه دلاوری و اقتدار، در محضر خداوند متعال، عبدی ذلیل بود. چون خلوت شب فرا می‌رسید عمامه از سر بر می‌داشت و چون مجنونی شیدا، به گریه و زاری مشغول می‌شد، تاآنجاکه اطبا علت وخامت بیماری‌اش را زیادی گریه‌هایش تشخیص دادند و او را از گریه منع کردند. اما چه کند کسی که حلاوت مناجات با مولایش را چشیده بود. دعای خمس‌عشر در شب‌ها ورد زبانش بود و آن را از حفظ می‌خواند و گریه سر می‌داد.

سال‌ها با فقر سپری کرد تا آنکه ماجرایی برای او رخ داد که سبب گشایش در کارش شد. سید ماجرا را چنین بیان می‌کند: زمانی پول مختصری قرض گرفتم و به قصابی رفتم. مقداری جگر که ارزان‌ترین جنس قصابی بود خریدم و روانه خانه شدم. در راه صدای زوزه سگ‌ها نظرم را به خود جلب کرد. ماده‌سگی را دیدم که از گرسنگی دراز کشیده بود و بچه‌هایش پستان‌های خشکیده او را دهان گرفته بودند. دلم به رحم آمد و کم‌کم تمام جگری را که خریده بودم به آنها دادم. دیدم سگ با آن حال نزارش سرش را به‌سوی آسمان کرد. از همان وقت بود که خداوند درهای نعمت‌های دنیایی را به رویم گشود.

از آن پس اوضاع اقتصادی سید به‌شدت دگرگون شد، تا جایی که پول‌هایی که از هندوستان برایش می‌فرستادند به قدری زیاد بود که آنها را بر فیل‌ها سوار می‌کردند و می‌فرستادند، ولی رویه سید در زندگانی تغییری نکرد و زندگانی زاهدانه‌اش ادامه داشت. او هرچه می‌رسید را بین مردم فقیر شهر تقسیم می‌نمود.

شاهان قاجار با دیدن این اوضاع همواره او را در تنگنا قرار می‌دادند و درصدد تسخیر اموالش بودند. سرانجام وقتی محمدشاه همه توطئه‌هایش را نقش بر آب دید، در سال ١٢۶٠ ق. همراه موکب ویژه خود از تهران راهی خانه سید شد. سید وقتی صدای طبل‌ها و شیپورهای سلطنتی را شنید، قلبش آزرده شد و از زشتی‌های این دنیا به تنگ آمد. در این هنگام دست به‌سوی آسمان بلند کرد که: «خدایا! ذلت فزون‌تر بر فرزندان زهرا سلام‌الله‌علیها روا مدار». دعایش این بار هم مستجاب شد و روح بلندش به‌سوی مأمن امن ابدی پرکشید.

منبع: سالنامه العبد ١٣٩۴ - اسفند

آخرین مطالب

نمایه‌ها

فیلم ها