روحانیت، لشکر خدا
کسی میگفت: من در کربلا در خانهای مهمان بودم. وقتی زمان استراحت شد و خواستم بخوابم، صاحبخانه گفت: در این خانه جن ساکن است. من گفتم: من از جن نمیترسم، به آنها هم کاری ندارم. میگفت: وقتی رفتم بخوابم، عبای خاچیهام را روی خودم انداختم و عمامهام را کنار خودم گذاشتم. نیمهشب که شد متوجه شدم که در زیر...