در سال آخر، وسط درس حالش بد میشد.
یک روز سرفههای پیدرپی امانش نمیدادند.
جعبۀ دستمالکاغذی روی میز تمام شد و سرفۀ او نه!
به نزدیکانش میگفتیم: «اینقدر سختش است، بهتر نیست نیاید و استراحت کند؟»
میگفتند: «راضیاش میکنیم.»
فردا باز دیدیم سر ساعت آمده...
شرمنده میشدیم؛
کتابمان را محکمتر توی دست میگرفتیم.