آقای سیّد حسن _ رفیق یزدی ما _ بیش از ده سال قبل١ میگفت: بچهای داشتم که دو سه روزش بود؛ حالش خراب شده بود؛ نمی دانم تب کرده بود و یا چیز دیگری شده بود. گفتند: این را باید به مریض خانه ببرید و سرم بزنید. گفتم: «بچه به این کوچکی را ببرم مریض خانه و به او سرم وصل کنم؟!» من این کار را نمی کنم! یک راست به جمکران رفتم و در آنجا متوسل شدم. گفتم من از اینجا نمی روم، مگر اینکه حوائجم را بگیرم. شب در خواب دیدم که حضرت در محراب نشسته است و هر کسی می آید، چیزی می نویسد و به او می دهد. من هم خدمتشان رفتم و گفتم: «آقا من تا این سه حاجتم را نگیرم از این مسجد نمیروم». به من فرمود: «سیّدحسن، سیّد اصغرِ تو خوب میشود، علامتش هم این است که [شب] حالش در شدت [و سختی] بود، صبح که می روی، می گویند بهتر است و مرضش تخفیف پیدا کرده و عصر دیگر بهکلی رفع میشود؛ این یکی. خب، خانه میخواستی؟ گفتیم به تو خانه بدهند. میخواهی کربلا بروی؟ یک ماه دیگر تو می روی و دیگران هم می روند».
[می گوید:] آمدم خانه و پرسیدم بچه چطور است؟ گفتند: بهتر از سابق است و عصر هم [مرضش] به کلی رفع شد!
درباره خانه هم شخصی آمد و گفت: شما خانه نمی خواهی؟ زمینش را من تهیه میکنم. یکی دیگر هم گفت: آقا! نمی خواهی [در] این زمینی که داری، خانه درست کنی؟ پی ریزی آن را من انجام میدهم. همینطور هر کسی خودش ابتدائاً آمد [و بخشی را قبول کرد] و خانه درست شد! او سال ها در آن خانه نشست و آن را هم فروخت و خانه دیگری گرفت و آن را هم به گمانم دارد می فروشد که یکی دیگر بگیرد.
قضیه کربلایش ماند. یک چیزی هم راجع به دعای ندبه و دعای فرج [در نقل ایشان] بود و این کلمه هم بود که «فرج من نزدیک است».
مشهد بودیم، به یکی از رفقا گفتیم: شخصی سه تا مطلب داشت که دوتا از آن درست درآمده است. شاید این هم که [او از حضرت علیهالسلام نقل میکند و] می گوید «فرج نزدیک است»، ملحق به آن است و این هم درست باشد.
گفت: خب، آن آقا کربلا که میخواست، رفت؟ گفتم: نه [اما] هنوز یک ماه و نیم بیشتر از این خوابش نگذشته است، هنوز از او فوت نشده، معلوم نیست، شاید [محقق] شود. گفت: آخر، حواله ها مختلف است؛ به آن آقا بگو برود کربلا، من خرجش را می دهم! من هم آمدم به او گفتم. مثل اینکه آن زمان [برای سفر کربلا] پنج هزار تومان کافی بود، و پنج هزار تومان برای او حواله داد. [آن شخص هم] از اینجا با کاروان یزد رفت.
[و این سفر، با وعده حضرت که فرمود] یک ماه دیگر همه می روند [مطابق بود]. آن کربلای هشت روزه ای که آنوقت ها [می رفتند] شروعش [دقیقا] یک ماه بعد [از خواب او] بود.
بالاخره [سومین حاجتش نیز برآورده شد و او با همین کاروانهای هشت روزه به کربلا مشرف شد]. میگفت: هشت روز [اقامتمان] که داشت تمام میشد، کاروان ما میخواست برگردد. شخصی آمد و به من گفت: آقا! میل دارید که هشت روز [سفرتان] را پانزده روز کنم؟ گفتم: بله، از خدا میخواهم! ما [سفرمان را] پانزده روز کردیم و رفقای کاروان ما برگشتند. پانزده روز شده یا نشده، یک کس دیگر یا همان شخص [قبلی] گفت: آقا! اجازه می دهید پانزده روز [اقامتتان] به یک ماه [تبدیل] شود؟ گفتم: چنین چیزی را از خدا میخواهم! میگفت: ما دیگر آنجا را سیر زیارت کردیم؛ و بعد از یک ماه برگشتیم. تمام خصوصیات آنجا را برای ما در آن زمان میگفت. [آن زمان] هنوز صحبت انقلاب و پیروزی و اینها هم نبوده است و از ده سال بیشتر است.
مقصود اینکه اینطور چیزها از جمکران دیده شده است. عجایب و غرایب!
جهت مشاهده تمامی تولیدات رسانهای مرتبط با کتاب «بشارت از حضرت حجت(عج)»، و دسترسی به مجموع صوتها و فیلمهای بیانات حضرت آیتالله بهجت، که قابلیت دسترسی به آنها از طریق بارکد(QR)، در حاشیه صفحات کتاب فراهم گردیده است، به لینک ذیل مراجعه فرمایید:
ویژهنامه اینترنتی کتاب بشارت از حضرت حجت(عج)