آقا سرش را بالا گرفت و پرسید: «امسال جایی تشریف نمیبرید؟»
هرسال ماه رمضان به خانۀ مادرش در اردبیل میرفت؛ اما امسال نمیخواست برود. جواب داد: «انشاءالله قصد دارم قم بمونم و از معنویات اینجا بهرهمند بشم.»
آقا نگاه نافذی به او کرد: «عوض اون چیزی که میرفتید و بهدست میآوردید، جایگزینش رو در قم دارید؟»
سرش را پایین انداخت.
آقا پرسید: «با والده چه کردید؟»
این را که شنید، فوری سرش را بالا گرفت: «تلفنی راضیشون کردم.»
آقا: «چطور راضی کردید؟ مثل اون آقایی که میگفت اینقدر کتکش زدم که از ته دل راضی شد؟»
یاد مادرش افتاد؛ که وقتی شنید قصد ندارد برود، چقدر ناراحت شده بود. با صدای آرامی جواب داد: «انشاءالله راضی شدند.»
صدای آقا را شنید: «نه، بروید اردبیل.»
تأکید و اصرار آقا را که دید، بیهیچ تردیدی نظرش برگشت؛ قم نماند.