حضرت آیتالله مسعودی خمینی: در جواب سؤال شما باید من اولین بحثی که داشته باشم، این استکه من اول چهجور با امام آشنا شدم و چهجور با آقای بهجت آشنا شدم، تا بعد از آشنایی من با ایشان، آنوقت ارتباط اینها را عرض بکنم.
آشنایی من با امام، خب من چون خودم اهل خمین هستم، از همان محلهای که امام بودند. من سنه ٢۶ به قم آمدم و سنه ٣۶ بعد از ده سال با امام آشنا شدم و خدمت ایشان بودم و درس ایشان میرفتم و منزل ایشان بودم .یعنی پنج شش سال قبل از سنه ۴١ و شروع نهضت تا ۴١ به بعد، در نهضت کلاً من با ایشان بودم، با امام بودم و شهریه اولی که امام برای آقایان طلاب میدادند من بودم و یک آقای دیگر به نام آقای صانعی. شاید شنیده باشید، آقای حاجشیخ حسن صانعی نه آن آیةالله یوسف صانعی.
امام جوری بود که دیگر لطف داشتند به ما، هر وقت میخواستیم، میرفتیم میآمدیم و کارهایی که داشتند مراجعه میکردند ما انجام میدادیم.
خب بسیار بحث جالبی است که چهجور ما با امام آشنا شدیم،حالا آشناییت ما با امام بماند. ولی آنچه لازم است گفته شود اینکه امام جوری بود که دیگر لطف داشتند به ما، هر وقت میخواستیم میرفتیم میآمدیم و کارهایی که داشتند مراجعه میکردند، ما انجام میدادیم، بهخصوص در چهار پنج سال نهضت که بعد به ترکیه تبعید شدند، در این چند سال خدمت ایشان بودیم، در همه اُمورشان، که آن خودش یک بحث مفصل دارد، و باید من شخصیت امام را از اول تولدش تا آن وقت برای شما بگویم که یک وقتی اگر آمدید اینجا برایتان میگویم.
بعد از اینکه با ایشان آشنا شدیم سنه ٣۶ بود که آشنا شدم. بنده سنه ٢۶ که آمدم قم درس آقای بروجردی رفتم و بعد درس امام رفتم و درس آیةالله بهجت و درس علامه. چهار استاد ما داشتیم. یک روز از همین صحن حضرت معصومه با آیتالله مصباح یزدی میگذشتیم، به آقای مصباح گفتم که ما این آقای شیخی که اینجا این لب یکی از مقابر نشسته، این خیلی شیخ نورانی خیلی جالبی است؛ این کی هست تا به حال ما ندیدیمش!
آیتالله مصباح یزدی گفت که ایشان آقای شیخمحمدتقی بهجت است، تازه از عراق آمده اینجا، یک دو سه سالی است آمده و من درس ایشان میروم، گفتم عجب! خوب چرا به من نگفتی که من هم بیایم؟! گفت که خوب از حالا بیا.
آیتالله مصباح یزدی گفت که ایشان آقای شیخمحمدتقی بهجت است، تازه از عراق آمده اینجا، یک دو سه سالی است آمده و من درس ایشان میروم، گفتم عجب! خب چرا به من نگفتی که من هم بیایم؟! گفت که خب از حالا بیا. دو سال و نیم، سه سالی بود که آقای مصباح یزدی به درس ایشان میرفت که بعدش من هم به ایشان ملحق شدم .
حدود ١٢ سال هم با ایشان درس آقای بهجت میرفتیم. درس فقه، مکاسب و طهارت ایشان، که خود درس گفتن ایشان هم از نظر علمی یک بحث مفصل دارد که آیا سبک درسش با درسهای سایر آقایان چه جور بود.
سایر آقایان که درس خارج میخواهند بگویند، فقه و اصول و سایر چیزها، وقتی مطلب را بحث میکنند و موضوع را طرح میکنند میگویند آقاجان مثلاً تیمم دو ضربه دارد یا یک ضربه؟ یک موضوع فقهی است. این آقا چی گفته آن آقا چی گفته، دلیلش چی هست استدلال چه کار کرده، در بین اینها هم انتخاب میکنند که ادله این آقا قویتر است، این درست است مثلاً.
اما درس گفتن آقای بهجت اینجور نبود، آقای بهجت موضوع را میگفت و تمام مسائلش در این رابطه بیان میکرد، بدون اینکه بگوید کی گفته و کی نگفته و بدون اینکه بگوید من چی میگویم او چی میگوید و بدون اینکه اصلاً اسم ببرد از کسی، مطالب را میگفت میرفت، این شاگرد بود که میبایست برود مطالعه کند جان بکند تا بفهمد که این آقا این حرفی که گفته کی گفته و این اشکالی که داشته به کدام یکی از آقایان بوده، اسم نمیبرد کسی را، خود آدم باید میفهمید و بعد آخر سر هم میفهمید که ایشان کدام یکی از اینها را انتخاب کرده است. سبک درسی ایشان طوری بود که در هیچ کدام از آقایان نبود، حتی امام هم که درس میفرمود، میفرمود که آقای حاجشیخ این را فرمودند، آقای استاد این را گفتند، آقا این را گفتند و اینجور، این سبک درسیشان بود. ضمنا آیتالله بهجت به قدری هم دقیق بودند در عبارات، در مطالب، در روایات که انسان تعجب میکرد این دقت ایشان را، این از نظر بعد علمی ایشان که البته باید در آن خیلی بحث کرد.
سه مرتبهاش را یادم هست که امام فرمودند آقای مسعودی! ما فردا میخواهیم برویم پیش آقای بهجت. من میدانستم که امام با آقای بهجت رابطهای دارند ..
خوب ما درس ایشان رفتیم و با امام هم آشنا بودیم، با آقای بهجت هم آشنا بودیم. تا اینکه نهضت شروع شد حدود سنه 41، در آن موقع دیگر رفتوآمدها فراوان بود و آن مشکلاتی که بود. خب میآمدند از ساواکیها دنبال امام اذیت بکنند، میفرستادند اینجا که آنها هم مسائلی دارد.
سه مرتبهاش را یادم هست که امام فرمود که مسعودی! البته من میگویم مسعودی ایشان میگفت آقای مسعودی، چون ایشان اینقدر مؤدب بودند که به هیچ وجه حتی به نوکر در خانهاش هم صدای به اسم نمیکردند، آقا میفرمودند که آقای علیآقا بیا اینجا، اینجور مؤدب بودند، آقای مسعودی! ما فردا میخواهیم برویم پیش آقای بهجت. من میدانستم که امام با آقای بهجت رابطهای دارند، اما نه اینکه حالا رفتوآمد داشته باشند، من هم به آقای بهجت میگفتم که آقا ایشان فرمودند فردا میخواهیم بیاییم اینجا.
فردا صبح که میشد با امام خمینی راه میافتادیم میآمدیم، نزدیک هم بود کوچه منزل ایشان، پیاده میآمدیم، در منزل را میزدم میرفتیم داخل، آقای بهجت میآمدند، ایشان هم مینشستند و امام یکی از چیزهایشان این بود که با اشاره حرف میزدند، خیلی حرف نمیزدند، باید آدم میفهمید چی میخواهد بگوید.
تا مینشستیم یک چند دقیقهای امام یک نگاهی میکردند یعنی اینکه تو بلند شو برو، خوب ما هم بلند میشدیم میآمدیم بیرون، میآمدیم بیرون یک نیمساعتی سهربعی در کوچه این طرف آن طرف راه میرفتیم تا آقا تشریف بیاورند، آقا که تشریف میآوردند معلوم بود که سهربع ساعت دارند با هم صحبت میکنند اما چه میگویند چه جور میگویند اینهایش دیگر ما اصلاً اطلاع نداشتیم.
هم امام ایشان را قبول داشت که میفرمود: آقای بهجت شخصیت نامعلومی است شخصیت ایشان، هم آقای بهجت به من خودم فرمود؛ فرمود من مسائلی را از آقای خمینی میدانم در امور معنوی که نه حالا میگویم و نه خواهم گفت، گفتنی نیست!
حاجآقای مسعودی: نمیدانم، اولاً آقا جوری نبود کسی از ایشان سؤال کند چی میگفتید، آن قدر هیبت و ابهت داشت که اصلاً جرأت این نبود که بپرسیم آقا چی میگفتید. خودش هم ایشان صحبتی نمیکردند. معلوم میشد که دیگر در امور معنوی و اینها صحبت میکنند، دیگر در امور مادی که حرف نمیزدند، از یکی دیگر پول نمیخواستند که، معلوم میشود در امور معنوی و مراتب سلوکی و مراتب عرفانی حرف میزنند، هم امام ایشان را قبول داشت که میفرمود آقای بهجت شخصیت نامعلومی است شخصیت ایشان، هم آقای بهجت به من خودم فرمود فرمود من مسائلی را از آقای خمینی میدانم در امور معنوی که نه حالا میگویم و نه خواهم گفت، گفتنی نیست، شخص آقای بهجت دو سه مرتبه این را گفتند.
هرچی گفتیم آقا خب بفرمایید چی هست، ایشان فرمود: نه گفتنی نیست! ولی آقای خمینی مراتبی داشتند که گفتنی نیست. این دو نفر ارتباطشان تا سه مرتبه اطلاع دارم، بعد از آن هم بوده ولی دیگر با من نبوده، با دیگری که آقایان میآمدند میرفتند خدمت ایشان، اینها تا قبل از انقلاب و پیروزی است.
یکی دو سه مرتبه آقای بهجت به من گفتند که فلانی! به آقای خمینی بفرمایید که فردا صبح دو تا گوسفند ذبح کنند و بدهند به فقرا، من میآمدم به آقا عرض میکردم که آقا! آقای بهجت اینجور گفتند.
بعد از پیروزی انقلاب یک مسائل دیگری هست. در این رابطه آقای بهجت را من متوجه میشدم که بعضی اوقات از ایشان احوالپرسی میکرد. چون ما هم منزل ایشان میرفتیم هم درس ایشان. من هم در پاسخ میگفتم حالشان خوب است، میگفتند سلام برسانید. یکی دو سه مرتبه هم آقای بهجت به من گفتند که فلانی! به آقای خمینی بفرمایید که فردا صبح دو تا گوسفند ذبح کنند و بدهند به فقرا، بعدهم تأکید میکردند که به فلانی بگو زود اینکار را انجام بدهد، دو تا گوسفند! من هم میآمدم به آقا عرض میکردم که آقا آقای بهجت اینجور گفتند.
یک قصابی بود اینجا که حالا مغازهاش افتاده جزء حرم به نام آقای فرجی، الان هم هست، این آقای فرجی قصابی بود که ما از او گوشت میگرفتیم. به ایشان میگفتم که آقا فرمودند دو تا گوسفند بکشید و همان جا خرد کنید و هر کس که میآید در دکان گوشت میخواهد بگیرد و میبینید مستضعف است، وضعش بد است، مثلاً میآید میگوید آقا دوتومان گوشت بده یک تومان گوشت بده، شما از آن گوشت بدهید، از آن دو تا گوسفند.
دو دفعهاش را که من بودم، فرمودند بگو دو تا گوسفند بکشند. یک روز هم آقای بهجت به من گفت که فوری به آقا بگویید سه تا گوسفند بکشند، این آن زمانهایی بود که عرض کردم، ساواکیها میآمدند میرفتند و منزل ایشان در خطر بود و وضع ایشان در خطر بود، گویی اینکه آقای خمینی سر سوزنی از این چیزها باک نداشت، ولی در عین حال آقا میفرمودند که به آقای فرجی قصاب بگو زود سه تا گوسفند بکشند و همین امروز پخش کنند بین فقرا.
یکی دو مرتبه دیگر هم بوده که آن توسط من نبوده، توسط دیگران بوده است.
ارتباط این آقایان ارتباط تنگاتنگ عرفانی و سلوکی بود، هم ایشان آقای بهجت را میشناخت و هم آقای بهجت امام خمینی را میشناختند. و ما متأسفانه هیچکدام را نمیشناختیم. برای اینکه اینقدر آنها از نظر وضع علمی و سلوکی بالا بودند که ما همین یک ظاهری را متوجه میشدیم.
ارتباط این آقایان ارتباط تنگاتنگ عرفانی و سلوکی بود، هم ایشان آقای بهجت را میشناخت و هم آقای بهجت امام خمینی را میشناختند و ما متأسفانه هیچکدام را نمیشناختیم. برای اینکه اینقدر آنها از نظر وضع علمی و سلوکی بالا بودند که ما همین یک ظاهری را متوجه میشدیم، و متوجه میشدیم که آقایان اهل ذکرند. اما دو نوع ذکر، امام هیچ وقت ذکر لفظی نداشت که بنشیند بگوید یاالله یاالله یاالله مثلاً، همیشه متوجه بود که در دل دارد میگوید.
ولی آقای بهجت نه، آقای بهجت اهل ذکر بود، آن هم ذکر مخصوص با تسبیح صدتا هزارتا دو هزار تا! حتی میفرمودند که مثلاً شما صد صلوات بفرست برای بعضی کارها. و آقای بهجت از این جهت شاگردپرور بود، ولی امام کتوم بود. بهطور کلی حتی از ایشان سؤال هم میکردیم، ایشان جواب نمیفرمودند. من یک روز از ایشان سؤال کردم که آقا! این جملهای که در عبارت دعای شعبانیه هست:« الهی حبلی کمال انقطاع الیک وأنر الابصار قلوبنا بضیاء نظرها .. » این عبارات یعنی چی؟ ایشان فرمودند که انشاءالله بزرگ میشوی میفهمی، به من چیزی نگفتند، آن وقت سنّمان کم بود. منتها ما بزرگ هم شدیم هنوز نفهمیدیم، اما آنها فهمیده بودند.
راههایی که آنها رفتند ما نرفتیم، آنها هیچ چیزی را غیر خدا برایشان مسأله نبود، غیر خدا هیچچیز را درک نمیکردند و به غیر از اوامر خدا هیچکس، این نحوه سلوکی خودشان بود.
اما اینکه آیةالله بهجت شاگردپرور هم بودند، اما امام خمینی در این رابطه هیچ، فقط از نظر علمی شاگرد داشتند. مثلاً آقای بهجت میفرمود که شما صدتا صلوات بفرست، کار فلان چیزی که میگویی درست میشود، و ما دو سه مرتبه هم بیشتر البته دو سه مرتبه امتحان کردیم. این خاطره خوبی است من عرض بکنم؛ ما در همان ایام طلبگی که بودیم، خب میدانید طلبههای آن وقت وضع زندگیشان خوب نبود، فقیرانه بود، ما هم از نظر وضع مالی، من و آقای مصباح هم وضعمان خوب نبود. هر دو وضع مالی بدی داشتیم.
من یک روز به ایشان گفتم: آقا وضع ما خوب نیست، ما هم زن گرفتیم هم بچهدار شدیم، ولی وضعمان خوب نیست، من چه کار کنم آخر؟ ایشان فرمودند: که من یک چیزی به شما میگویم میخوانید ولی به احدی نمیگویید، نه در زمان حیات من و نه بعد از مرگ من، بعد فرمودند شما این را بخوان. من آن ذکر را از همان روز شروع کردم. شاید بیش از پنجاه سال گذشته باشد، حدود پنجاه سال باشد چهل و پنج شش سال باشد.
از آن روز که من این ذکر را خواندم، همیشه الحمدالله پولدار بودم و به این و آن هم کمک میکردم و یک چیزی بود که دیگر ما خودمان دیدیم و از این جور چیزها داشت ایشان. یا مثلا افرادی مریض بودند، میفرمود که این کار بکنید خوب میشوید. ایشان یک شخصیت ممتازی بود که کمتر شناخته شده بود آقای بهجت.
نکتهی دیگری که یادم هست در رابطه با ارتباطشان با امام، امام دودفعه رفتند و آزاد شدند، یکدفعه ایشان را بردند زندان، از زندان آمدند منزلی به نام منزل آقای روغنی در تهران، از آنجا آزاد شدند آمدند قم.
دفعه دوم ایشان را تبعید کردند به ترکیه، این دو مرتبه بوده، در آن دفعه اول، عرض میکنم که امام وقتی آمدند قم بعد از زندان، آقای بهجت آمدند دیدن ایشان و کلیه علما آمدند دیدن ایشان. اما دفعهای که از ترکیه آمدند را من یادم نیست و نمیدانم آقای بهجت آمدند یا نه، رد نمیکنم ولی من یادم نیست، اما دفعه اول را یادم هست، آنرا آمدند و رابطهشان رابطه دو نفری با هم بودند، روابطشان را کسی نمیتوانست درک بکند چی هست.
یکی از آقایان به آیةالله بهجت عرض کرد: آقا! آقای خمینی اینجور صحبت میکند اینجور کار میکند، شما احتمال نمیدهید خیلی تند میرود؟! آقای بهجت یک فکری کردند و فرمودند: آقا! شما احتمال نمیدهی آقای خمینی کند میرود؟
خاطره دیگر، مربوط است به ایامی که امام با شاه درافتاده بود، میگفت شاه باید برود شاه غلط کرده، آنروز ما رفتیم درس، آقای بهجت بعدازظهرها درس میگفتند.
یکی از آقایان به آیةالله بهجت عرض کرد: آقا! آقای خمینی اینجور صحبت میکند اینجور کار میکند، شما احتمال نمیدهید خیلی تند میرود؟! آقای بهجت یک فکری کردند و فرمودند: آقا شما احتمال نمیدهی آقای خمینی کند میرود؟ ببینید جمله را، از کسی نشنیدید تا حالا، آقای بهجت احتمال میداد که آقای خمینی کند میرود، در راه خدا و در راه مبارزه و حکومت اسلامی خیلی باید از این تندتر میرفت، منتها چون امام پرچم انقلاب را و نهضت را در دست گرفته بود، دیگر کس دیگری به خودش اجازه نمیداد. آقای بهجت اینگونه بود.
آن وقت در ضمن صحبتها و درسها هم آقای بهجت بعضی اوقات میفرمودند که آقای خمینی را خدای متعال حفظ میکند، این جمله خیلی برای من جالب بود.
آن وقت در ضمن صحبتها و درسها هم آقای بهجت بعضی اوقات میفرمودند که آقای خمینی را خدای متعال حفظ میکند، این جمله خیلی برای من جالب بود. شما اطلاع ندارید! در شبی که امام را گرفتند از قم بردند، آن شب میخواستند ایشان را اعدام بکنند، آقای خمینی را بناء اعدام داشتند، ولی با دعای عدهای که آقای بهجت این را به من گفت، نه در رابطه با این مطلب، اما فرمود آقای خمینی را خدا حفظ میکند، و آن شب جریان چی شد که امام اعدام نشد، خودش جریان مفصلی دارد. بهطوریکه صرف نظر کردند از اعدام ایشان و مسائل مفصل دیگری دارد. شب پانزده خرداد بوده یا شب شانزده خرداد یک همچنین شبی بود، شب پانزده خرداد باید باشد که روزش اینجا ملت ریختند بیرون و زن و مرد و همه اینها.
منظور این است که آقای بهجت این جمله را میفرمود: احتمال نمیدهی آقای خمینی کند دارد میرود؟ با اینکه آقای خمینی در طول تاریخ تندترین کسی که با شاه درافتاد، آن هم با همه آن سلطنت شاه و دبدبه و کبکبه و آن قدرتی که داشت، اما آقای خمینی باکی نداشت.
آقای خمینی بعد از آمدن این جمله را در درس گفتند، این جمله جالب است. ایشان در درس فرمودند که آن وقتی که من را میبردند، والله من نترسیدم، و این مأمورین ساواک که میترسیدند، من دلداریشان میدادم.
یک موقع مأمورین ساواک ایشان را در حدود نصفههای شب گذشته بود که یک فولکس آوردند در دم منزل، همین پانزده خرداد، و ایشان را گرفتند و گذاشتند در فولکس، یک فولکسهای قورباغهای شکل بود، روشن هم نکردند، هُلش دادند بردند که صدا نکند، همسایهها متوجه بشوند و امام را بردند در جلو بیمارستان، یک ماشین دیگر آنجا بود سوار کردند و بردند.
آقای خمینی بعد از آمدن این جمله را در درس گفتند، این جمله جالب است. ایشان در درس فرمودند که آن وقتی که من را میبردند والله من نترسیدم و این مأمورین ساواک میترسیدند، من دلداریشان میدادم. میگفتم از چی میترسید شما؟ خب من باید بترسم، و کسی که معتقد باشد به عالم آخرت و معتقد باشد خدای متعال بعث و نشر دارد از چی میترسد؟! در درسشان گفتند. این جمله برای مسلمانهاست که مسلمانها اینجور انسانی رهبرشان است، دیگر وقتی من معتقدم که آنجا میروم جایم بهتر است خوب برای چی بترسم خوب میروم.
من یک دفعه امام را در درس آقای بروجردی دیدم، چون آن وقت ما هنوز درس امام نمیرفتیم، درس آقای بروجردی میرفتیم، کوچک بودیم، سطح میخواندیم، ولی در مدرسه فیضیه من دیدم که آیةالله بروجردی درس میگفتند، امام هم آمدند، آن وقت امام نبود، آن وقت میگفتند آقای حاجآقا روحالله خمینی، من دیدم که یک آقایی آمد در درس نشست آن گوشه، پرسیدم این کی هست؟ هنوز هم ما آشنا نشده بودیم، گفتند این آقای حاجآقا روحالله خمینی است که میآید درس ایشان.
آقای گلپایگانی، آقای خمینی، آقای بهجت، آقای حجت، آقای صدر، آقایان همه میآمدند درس آقای بروجردی. آقای بروجردی یک شخصیت جامع کاملی بود آن روز. من یک جمله از امام برایتان نقل میکنم در وقتی که آیةالله بروجردی از دنیا رفتند، سنه ١٣۴٠ آیةالله بروجردی از دنیا رفتند، به امام عرض کردیم حاجآقا شما تشییع، گفتند نه من نمیآیم تشییع. دو سه روز گذشت، شاگردان ایشان آمدند که آقا شما چرا نمیآیید تشییع؟ چرا نمیآیید شرکت بکنید در جلسات؟ و چرا شما از طرفتان یک مجلس ترحیم نمیگذارید؟
ایشان فرمودند: آقایان هستند، من اگر بیایم، ممکن است مثلاً یک عدهای هم دور من جمع بشوند و سلام و صلواتی بفرستند، من نمیخواهم، من دوست ندارم اینها را، اختلافات را نمیخواهم دامن بزنم، برای چه من بیایم. من به ایشان عرض کردم، خب طلبه هم بودیم اما بچه ایشان حساب میشدیم، عرض کردم: آقا این کار شما از آن برداشت میشود که شما با آقای بروجردی مخالفید و خوب نبودید با هم!
ایشان یک مقدار درهم شد و این جمله را فرمود: به جدّم قسم هنوز کسی را سراغ ندارم که مثل من آقای بروجردی را دوست داشته باشد و اینکه من نمیآیم بهخاطر این است که آقایان علما هستند، چرا من بیفتم جلو، برای این جهت. لذا از کسانی که آقای بروجردی را تأیید کردند در قم و ماندند برای درس و بحث آقای خمینی بودند، امام خمینی وقتی آمد دیدار خدمت آقای بروجردی، از ایشان تقاضا کردند که اینجا بمانند. و لذا درس ایشان هم میرفتند و تعاملشان هم بسیار با هم خوب بود. امام خمینی کسی بود که هیچگاه در هیچ زمینهای برای خودش کار نمیکرد که خودش را بخواهد بشناساند. به اینکه من هم عالمم من هم مرجعم من هم ... هیچ ابدا.
آقای بهجت نامه را نوشتند گذاشتند در پاکت و من پاکت را برداشتم بردم جماران دادم به امام، چون ما دیگر رفتوآمدمان مشکلی نداشت با امام. امام باز کردند و خواندند و دو مرتبه فرمودند: سلام برسانید به ایشان، سلام مرا برسانید و بگویید که چشم انجام میدهم.
حاجآقای مسعودی: اولاً در تمام درسها و اوقات آیتالله بهجت میفرمودند که من به آقای خمینی دعا میکنم و دعای به ایشان لازم و واجب است. دیدگاهشان نسبت به انقلاب بسیار خوب بود. دو تا هم خاطره دارم بعد از انقلاب از آقای بهجت. یک روز آقای بهجت من را خواستند، فرمودند: یک نامه کوچکی من دارم این را میخواهم بنویسم بدهم به شما ببری پیش امام یعنی آقای خمینی.
آقای بهجت نامه را نوشتند گذاشتند در پاکت و من پاکت را برداشتم بردم جماران دادم به امام، چون ما دیگر رفتوآمدمان مشکلی نداشت با امام. امام باز کردند و خواندند و دو مرتبه فرمودند: سلام برسانید به ایشان، سلام مرا برسانید و بگویید که چشم انجام میدهم. چی بود و چی شد من اطلاع ندارم. امام هر نامهای میآمد، میگذاشتند جلویشان یا میگذاشتند اینطرف که بردارند، این نامه را گذاشتند جیبشان! امام نامه ایشان را گذاشتند جیبشان و گفتند که سلام برسانید و به ایشان بگویید چشم انجام میدهم!
این رابطه اینها اینجوری بود،. یک دفعه دیگر هم ایشان فرمودند که شما بروید این جمله را به امام بگویید، دیگر نوشتنی نبود، به آقا از قول من عرض کنید که مسأله نفت را حل کنید، اما چی بود، کجاست، چه جوری است، من دیگر اطلاع ندارم. این را دیگر خودشان میدانستند که چی میخواهند بگویند. این معلوم میشود هم در امور سیاسی ایشان دخالت میکرد و هم در امور معنوی و عرفانی و سلوکی و علمی.
من رفتم خدمت ایشان عرض کردم: آقای بهجت سلام رساندند و گفتند مسأله نفت را حل کنید. امام یک چند لحظهای فکر کردند و یک لبخندی زدند. هیچی هم نگفتند. بعد گفتند: سلام ما را برسانید و بگویید که از راهنماییتان استقبال میکنم. همین یک جمله، مسأله نفت را حل کنید! دیگر ما نفهمیدیم یعنی چی، این سال بعد از انقلاب شاید همان سال اول انقلاب ۵٧، شاید نزدیکهای ۵٨ اما چند ماه اول انقلاب بود...
آیتالله بهجت فرمودند: آقای مسعودی! به این خدّام حرم بگویید در داخل حرم و دور ضریح دادوقال نکنند، داد نزنند. بعد فرمودند،عین جمله است: برای اینکه ملائکههای آسمان میآیند اینجا برای دور ضریح آمدورفت میکنند و اینها که داد میزنند آنها ناراحت میشوند.
حاجآقای مسعودی: آیتالله بهجت کلاً تا وقتی که زنده بودند، البته این اواخر که دیگر نمیتوانستند، صبحها ساعت ٧ میآمدند حرم، یعنی نماز جماعت را مسجد میخواندند، آفتاب که میزد هفت میشد میآمدند حرم. پیاده هم میآمدند. میآمدند در آن نزدیک بالایسر حدود یک ساعتی آنجا مینشستند.
در این یک ساعت میرفتند رو به دیوار مینشستند و همیشه سرشان پایین بود و در حال خودشان بودند، حالا چه حالی است که ما دیگر درک نمیکنیم. آن حال خودشان بود، ذکر میگفتند، صحبت میکردند با خودشان. بعد از اینکه تمام میشد بلند میشدند میآمدند کنار ضریح مطهر حضرت معصومه سلامالله علیها میایستادند و یک چند دقیقهای آنجا، چی میگفتند، صحبت میکردند، زیارتنامه میخواندند و میرفتند.
یک روز همین در آمد و رفت، من در صحن به ایشان رسیدم. سلام کردم و تعارف و اینها، فرمودند: آقای مسعودی! به این خدّام حرم بگویید در داخل حرم و دور ضریح دادوقال نکنند، داد نزنند. بعد فرمودند،عین جمله است: برای اینکه ملائکههای آسمان میآیند اینجا برای دور ضریح آمدورفت میکنند و اینها که داد میزنند آنها ناراحت میشوند. این یکی از چیزهایی بود که من از ایشان شنیدم. بعد ایشان میفرمودند: راه سلوک یک چیز است، اگر کسی بخواهد به خدا برسد یک کار باید بکند. گفتم آقا یک کار که خیلی آسان است. گفتند من حالا میگویم یک کار! فقط ترک معصیت بکنند، از اوامر و واجبات هرچی میتوانند از واجبات! لازم نیست زیادی از آن، همان واجبات را انجام بدهند، اما معصیت را ترک کنند.
اگر کسی در راه عرفان، معصیت خدا را ترک کرد، این به یک مقاماتی میرسد و خیلی هم جالب میشود، اگر کسی معصیت بکند هرچی هم دعا بخواند نماز بخواند، اوامر را انجام بدهد، این مثل این میماند که یک سر سوزن آتش بیاید و همه این خرمن را بسوزاند. راه سلوک این است که انسان از معصیت کناره بگیرد، چشمش، زبانش، دستش، قلبش، پایش، معصیت نکند، این وضع سلوکی ایشان بود.
این طلایی که شما الان میبینید اینجا روی گنبد است این در حدود ١٢۵ یا ١۵٠ سال قبل طلا شده بود. در زمان یکی از شاهها!
حاجآقای مسعودی: من حدود پانزده سال است که از طرف آقای خامنهای تولیت اینجا را دارم. پنج شش سال قبل بود، اینها را دقیق هرچی من میگویم پخش کنید، اضافه نکنید، کم هم نکنید تا مردم بفهمند چه خبر است. همینجا نشسته بودم جای شما، نگاهم افتاد به گنبد، گفتم من بلند بشوم بروم بالای پشت بام گنبد ببینم گنبد چه خبر است. این طلایی که شما الان میبینید اینجا روی گنبد است این در حدود ١٢۵ یا ١۵٠ سال قبل طلا شده بود. در زمان یکی از شاهها، طلا شدن اینجا هم میدانید چی هست؟ یک پوسته زیر دارد آجری، یک پوسته رو مس است، روی مس را طلا میکنند، میآورند نصب میکنند آنجا.
من رفتم بالا، متوجه شدم که این پوسته رو که طلایی است، این دارد برمیآید از آن پوسته زیری، حدود یک مقداری فاصله گرفته، ممکن است یک وقت خراب بشود، خیلی نگران شدم. آمدم اینجا نشستم. معاون اداری مالی را خواستم. گفتم که این گنبد را شما به یک نفر بگو که برود برآورد کند ببیند پول چقدر میخواهد؟ اگر تمام این را برداریم از نو طلا کنیم و درست کنیم چقدر خرجش است؟ چقدر زمان میبرد؟ طلا چقدر میخواهد؟
ایشان که نشسته بود گفت که بسیار خب. شاید امروز یا فردا صبحش به یکی از استادهای فن مهندسی گفته بود و رفت بالا و آمدند و رفتند و آمدند و گفتند که ایشان رفته آمده، گفتم چی؟ گفت: آقاجان! این فلان مقدار طلا میخواهد، فلان مقدار مس میخواهد، حدود ۴٠٠، ۵٠٠ میلیون تومان هم دستمزد، چهار سال هم کار طول میکشد تا این را برداریم و دوباره به تمام معنا با فن امروزی این را طلا کنیم.
من به ایشان گفتم که خب، عین جملهها است، گفتم خب، ما که پولش را که نداریم! پول دستمزد هم میخواهد! چهار سال هم که وقت میخواهد، خب من نه عمرش را دارم، مگر دست من است؟ من چه میدانم؟ شاید فردا صبح از دنیا رفتیم، پول هم که نداریم، پس رهایش میکنیم، ولش کنید هرچه خدا خواست.
بیست و چهار ساعت شاید این حرفها شد یکی دو روز گذشت. علیآقای بهجت، پسر آیتالله بهجت به من زنگ زد که آقا فرمودند بیایید اینجا، یا این بود یا خودم رفتم. شاید این دفعه اول را خودم رفتم کار داشتم، کارهای امور خمس و زکات و اینها میدادند به ما، میرفتیم میدادیم، رفتم آنجا، آن منزلشان هم منزل قبلی بود. این منزل الان نبود، یک منزلی داشتند دو سه تا اتاق خیلی ناجور و شکسته و اینها بود که چندین سال در آن زندگی میکردند.
به محض اینکه من از در رفتم بیرون نشستم، آقای بهجت به من فرمودند: فلانی! چرا این گنبد را درست نمیکنید! این گنبد دارد خراب میشود! من یک دفعه گفتم مگر ایشان رفته بالای گنبد دیده گنبد را که دارد خراب میشود، نرفته است که، کسی هم که دیروز تابهحال به ایشان خبر نداده که گنبد دارد خراب میشود. فرمودند: بله، این گنبد را شما درست کنید! این گنبد دارد خراب میشود.
من رفتم اتاق اولی نشستم و آقا آمدند و من هم رفتم آنجا. به محض اینکه من از در رفتم بیرون نشستم، آقای بهجت به من فرمودند: فلانی! چرا این گنبد را درست نمیکنید! این گنبد دارد خراب میشود! من یک دفعه گفتم مگر ایشان رفته بالای گنبد دیده گنبد را که دارد خراب میشود، نرفته است که، کسی هم که دیروز تابهحال به ایشان خبر نداده که گنبد دارد خراب میشود. فرمودند: بله، این گنبد را شما درست کنید! این گنبد دارد خراب میشود و خدا پولش را هم میرساند. بعد هم فرمودند: خدا عمرش را هم میدهد. بدون اینکه ما یک کلمه صحبت بکنیم. اینها چیزهایی نیست که آدم بتواند خداینکرده دروغ درست کند، اینجا چیزهایی است که خودم بودم و دیدم و من متوجه شدم که خب ایشان دارد به ما میگوید. با یک وضع دیگری دارد میگوید، نصیحت نمیخواهد بکند میخواهد بفرماید که باید انجام بشود، خدا پولش را میدهد و درستش کنید.
گفتم: چشم آقا انشاءالله. اما در فکر خودم این بود که چشمی که دارم میگویم، خب من پول که ندارم، طلا میخواهد، ندارم، نمیدانم چقدر پول مزد میخواهد و اینها. گفتم چشم آقا چشم! شاید چشمهای اینجوری هم میگفتیم دیگر، ایشان یک وقت صدا کرد علی آقا! پنج میلیون تومان بدهید به ایشان برای طلاکاری گنبد. من در دل خودم و فکر خودم گفتم آقا! ما چند میلیارد تومان پول میخواهیم، بعدشما پنج میلیون تومان میدهید! چه تناسبی دارد؟!
ایشان یک وقت صدا کرد علی آقا! پنج میلیون تومان بدهید به ایشان برای طلاکاری گنبد، من در دل خودم و فکر خودم گفتم آقا! ما چند میلیارد تومان پول میخواهیم، بعدشما پنج میلیون تومان میدهید! چه تناسبی دارد؟!
آقا فرمودند: علی آقا! پنج میلیون تومان دیگر هم به ایشان بدهید، ده میلیون تومان برای خرج گنبد. خب ما آمدیم و ایشان هم ده میلیون تومان ریختند به حساب آستانه برای گنبد. چون ما هیچ وقت حساب شخصی نداریم حساب مال آستانه است. من آمدم اینجا فکر کردم که آخر ما که پولی نداریم، با ده میلیون تومان نمیتوانیم کار بکنیم. یک دو سه روزی گذشت. علی آقا ایندفعه زنگ زد گفت آقا میفرمایند بیایید اینجا!
من رفتم پیش ایشان. ایشان فرمودند: چرا شروع نمیکنید گنبد را؟! خراب است! درستش کنید دیگر! عرض کردم آقا! آخر با ده میلیون تومان؟! ایشان فرمودند که خدا پولش را میرساند، کار درست میشود. گفتم چشم آقا! من متوجه شدم که قطعاً یک راهی یک کاری اینجا هست این انجام خواهد شد. ما در حدود دو سه سال قبل از این جریان، یک زمینی در تهران خریده بودیم که این را بسازیم و به قول آقایان بسازبفروش بکنیم و اگر منافعی دارد بیاوریم اینجا صرف بکنیم، این نیمهتمام مانده بود، ما پول نداشتیم خرجش بکنیم، کسی هم نمیخرید.
من اینجا نشسته بودم، همینجا! دیدم که یک آقایی زنگ زد از تهران. گفت: آقا من شنیدهام شما یک ساختمان نیمهتمام دارید اینجا این را من آمادهام برای خریدش، بگیرم تمامش کنم. ما هم که خب از خدا میخواستیم که این کار بشود بالاخره، پول که نداریم چه کار کنیم، گفتم خیلی خب، گفت پس من کی بیایم، گفتم شما دو سه روز دیگر بیا اینجا با هم صحبت میکنیم.
آمد صحبت کردیم و ما با یک نفر دیگر هم شریک بودیم، ساختمان بزرگی هم بود، شریک بودیم و ایشان بالاخره اینجا را خریدند. هشتصد میلیون تومان سهم ما شد که به ما بدهد. بنا شد که خوب امور محضری و قانونیاش درست بشود و پول را بریزند به حساب. در این ضمن که ایشان این پول را گفتند میدهیم زنگ زدم به آقای رئیسجمهور وقت که آقای خاتمی بود، زنگ زدم که ما اینجا گنبد را میخواهیم طلایش را عوض بکنیم شما دستور بدهید به بانک مرکزی طلا به ما بدهند، حداقل سود از ما نگیرند، با همان پولی که خریدهاند به ما بدهند.
دو سه روز گذشت و دیدم زنگ زدند که برای شما طلا گذاشتیم هشتصد میلیون تومان پولش میشود! دقت کنید جریانها را! من واقعاً یک مقداری تکان خوردم که چی هست جریان؟!! از کجا اینها درست میشود؟ زنگ زدم به آن آقای مشتری ساختمان که آقا پول ما؟ گفت پول شما آماده است. گفتم بریز به حساب بانک مرکزی. بهطوریکه اصلاً ما پول نگرفتیم. هشتصد میلیون تومان را ریختند به حساب بانک مرکزی بابت طلا.
خب آنها به قیمت کمتر میخریدند این طلا را، ایشان گفتند شما باید بروید پیش آقای نوربخش رئیس کل بانک مرکزی، رئیس کل آن وقت آقای نوربخش بود فوت شده، با ایشان صحبت بکنید. من رفتم پیش آقای نوربخش، گفتم ما میخواهیم این را طلا بکنیم، طلای بیست و چهار عیار میخواهیم، و آقای خاتمی هم گفتند بیاییم پیش شما. ایشان گفت اگر آقای خاتمی دستور بدهد و اجازه بدهد من انجام میدهم. گفتیم خب چه کار کنیم، گفت دو سه روز بگذرد من با ایشان صحبت بکنم و مجوز بگیرم.
دو سه روز گذشت و دیدم زنگ زدند که برای شما طلا گذاشتیم هشتصد میلیون تومان پولش میشود! دقت کنید جریانها را! من واقعاً یک مقداری تکان خوردم که چی هست جریان؟!! از کجا اینها درست میشود؟ زنگ زدم به آن آقای مشتری ساختمان که آقا پول ما؟ گفت پول شما آماده است. گفتم بریز به حساب بانک مرکزی. بهطوریکه اصلاً ما پول نگرفتیم. هشتصد میلیون تومان را ریختند به حساب بانک مرکزی بابت طلا.
خب طلا را دادیم به خزانه و گذاشتند. حالا چه کار کنیم بقیهاش را؟ بقیهاش اینکه پول کارگری و اینها میخواهد دیگر. یک آقایی به من زنگ زد اسمش هم نمیبرم گفت که هرچه مزد اینجا باشد شما اعلام کنید من میدهم.
فکر کردیم که خب دیگر حالا کار درست است. بعد تازه متوجه شدیم و تجهیز آبکاری طلاکاری خریدیم، وان مخصوص میخواست و چیزهای دیگری هم میخواست که تهیه شد و الان داریم اینجا. دستگاه آبکاری طلایش اینجا موجود است. خب حالا استاد میخواهد، استاد طلاکاری میخواهد، باید معلوم باشد چون شما میدانید طلاکاری چند رقم است، اخیراً یک رقمش بوده که با برق انجام میدهند.
گفتند یک استاد طلاکاری در مشهد هست که گنبد علی ابن موسیالرضا علیهالسلام را طلاکاری کرده، او در این جهت استاد است. ما به ایشان زنگ زدیم که آقا ما میخواهیم این کار را بکنیم. اینها را که من میگویم در ظرف بیست روز الی یک ماه درست شده! و گفتم شما بیا اینجا استادکاری بکن و اینها، گفت من در پیشگاه علیابن موسیالرضا علیهالسلام کار میکنم و نمیتوانم اینجا را رها کنم که، من اینجا رسمی هستم.
نمیدانم آقای بهجت مثل اینکه همه اینها را میدیده! آقا پولش میرسد! نمیدانم ناراحت نباش! پانزده میلیون تومان ایشان داد ما چند میلیارد تومان اینجا خرج کردیم.
خب یکی دو سه روز گذشت. من دیدم که خود آن آقا به نام پاکدل الان هم اینجا هست، در بخش طلاکاری ما مشغول است، زنگ زد که آقا من دو روز است بازنشسته شدم. من نمیدانم آقای بهجت مثل اینکه همه اینها را میدیده! آقا پولش میرسد! نمیدانم ناراحت نباش! پانزده میلیون تومان ایشان داد ما چند میلیارد تومان اینجا خرج کردیم. خب ایشان آمد اینجا چهار سال وقتش شد. دو سال و دو سه ماه، این گنبد را که میبینید کلش را از پایین تا بالا ما همه را برداشتیم، مسهایش را برداشتیم شماره کردیم الان در انبار موزه ماست، از نو مس جدید، طلای جدید با آبکاری جدید، این گنبد طلاکاری شده، دو سال و نیم هم بیشتر طول نکشید! از چهار سال شد دو سال و نیم! و این از چیزهایی بود که من به آقای خامنهای به مقام معظم رهبری گفتم، جریان این است. ایشان فرمود که عین جمله آیةالله بهجت هرچه بگویند من چشمبسته قبول میکنم، ولی پول ندارم بدهم، گفتم آقا ما پول نمیخواهیم خدای متعال همه اوضاع پولیاش را هم درست کرده.
خب یک مقداری هم از آن پول اضافه آمد و از آن چیز که ایوان را طلا کردیم، ایوان طلای اینجا طلایش مال ده بیست سال قبل بود، از بین رفته بود همه را برداشتیم با بهترین مقرنسکاری طلاکاریاش کردیم.
اولین چیزی که به ذهنم آمد، اینکه «إنا لله وإنا الیه راجعون»، بعد متوجه شدم که زندگی ایشان، زندگی استثنایی بوده، مرگشان هم مرگی استثنایی بود، تشییع جنازه ایشان، تشییع جنازه استثنایی بود در عالم، بعد از امام خمینی کسی اینجور تشییع جنازهای ندیده بود، شخصیت والایی بود! شخصیت بهدردبخوری بود!
حاجآقای مسعودی: این از چیزهایی بود که من را نگران کرد، من در ماشین داشتم میرفتم، یک جایی بود که روغن زیتون میفروختند، رفتم روغن زیتون بخرم،از در که وارد شدم دیدم رادیو دارد چیزی اعلام میکند، اعلام میکند که آیةالله بهجت دار فانی را وداع گفت! من دیگر بطور کلی همانجا نشستم. قدرت رفتن دیگر نداشتم، بالاخره یک آقایی همراه ما بود، یک ساعتی آنجا نشستیم و دیگر گفتیم حالا انجام شده چه کار کنیم دیگر، دست ما که نیست. بلافاصله آمدیم اینجا و رفتیم منزل ایشان و با علی آقا صحبت کردیم و متوجه شدیم که ایشان ظرف هفتهشت ساعت مریض شد و فوت شد.
ناراحتی هم به کسی نداد و اذیت هم نکرد، یک هفته بوده ایشان غذا نمیخورده، علی آقا میگفت یک هفته قبل از فوت غذایی نمیخوردند الا یک چایی، یک آبی چیزی، غذا نخوردند. و این ارتحال ایشان برای من خیلی نگرانکننده بود، دو جا من خیلی نگران شدم! یکی فوت امام بود که وقتی رسید به من خیلی نگران شدم یکی هم فوت ایشان بود.
اولین چیزی که به ذهنم آمد، اینکه «إنا لله وإنا الیه راجعون»، بعد متوجه شدم که زندگی ایشان، زندگی استثنایی بوده، مرگشان هم مرگی استثنایی بود، تشییع جنازه ایشان، تشییع جنازه استثنایی بود در عالم، بعد از امام خمینی کسی اینجور تشییع جنازهای ندیده بود، شخصیت والایی بود! شخصیت بهدردبخوری بود!
حاجآقای مسعودی: بابت دفن ایشان در حرم، با علیآقا صحبت کردیم، من قبل از اینکه ایشان فوت بشود، دو سه سال قبل به علیآقا گفتم علیآقا! بالاخره آقا هم فوت میکند، خب من هم میمیرم، همه میمیرند، کجا دفن کنیم آقا را؟ اگر من نبودم و آقا فوت شد؟ ایشان گفت که آقا! تا آن وقت حالا مانده! آقا حالا که نمیمیرند! گفتیم خب الحمدالله که نمیمیرد! این جمله را ما گفته بودیم و دیگر فکر نکردیم تا وقتی که ایشان فوت شد. من رفتم منزلشان و با علی آقا صحبت کردم. ایشان گفت که فلانجا، همینجا که الان دفن شدند.
گفتم آخر چرا اینجا؟ گفت: همینجا باید باشد ولاغیر! جای دیگر نباید باشد! رفتیم آنجا را سنگهایش را برداشتیم، دیدیم که آنجا بتونآرمه است. گفتیم بتونآرمه را شکافتند. حدود شصت سانتیمتر بتونآرمه رفتند پایین، آنجا یک زمین بکر، بدون اینکه چیزی در آن دفن شده باشد. حالا علیآقا از کجا میگفت اینجا به نظر من خیلی خوب است، دیگر من نپرسیدم که آقا خودشان چیزی فرموده بودند یا نه؟ وصیتی کردند؟ نپرسیدم. خلاصه ایشان اینجا دفن شدند و بسیار جای جالبی است، یعنی رفتوآمد مردم بسیار راحت و همیشه فاتحهخوانی. «موفق باشید إنشاءالله»