عکسنوشت سهشنبه ۵ شهریور ماه ١٣٩٨
بر اساس خاطرۀ حجتالاسلام و المسلمین علی بهجت
بازوی آقا را محکم گرفته بود و ول نمیکرد، التماس میکرد، هی میگفت: «التماس دعا.» آقا چشمها را بست؛ برگشت، لبخندی زد و دعایش کرد.
***
روز بعد دارو خواست. برایش که خریدم، بازویش را بالا زد، دیدم کبود شده بود.
***
دیدیم چارهای نداریم، دوستان توی کوچه زنجیر کشیدند، برای حفاظت. وقتی دید، گفت: «لازم نی...