حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
بعد از وفات حضرت ابوطالب و حضرت خدیجه علیهماالسلام به پیغمبر صلیاللهعلیهوآله وحی شد که دیگر در مکه ناصر و یاور نداری....
آنقدر به زیارت حضرت رضا علیهالسلام علاقهمند بودند که اگر توانایی نداشتند و نمیتوانستند به حرم مشرف شوند، از خانه زیارت میکردند. معتقد بودند کسی که توانایی حرم رفتن ندارد، همان آخرین نقطهای که خودش را به آنجا رسانده، حرم اوست؛ مثلاً مسافری که خود را به مشهد رسانده و حالا در مسافرخانه است و دیگ...
حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
چه خوب است که وقتی انسان فهمید فریب خورده و بیراهه رفته، از همانجا برگردد و جبران کند!
نه اینکه بگوید: این همه راه آمدهایم، بقیه راه را هم برویم هر چه بادا باد، اگرچه بر خلاف شرع و رضای خدا باشد!...
حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
خوشا بهحال کسانیکه این مطالب (و قرائت قرآن) را، همین تلفظ نباشد [بلکه آنرا] بفهمند. کسی گفته بود [که] من، سورۀ یس را که میخوانم، از روی شوق و ذوق، حس میکنم که دارم قند میخورم. بهار قرآن است. [میگفت] دارم قند میخورم و لذا خیلی از مرد و زن[هایی] که مقدس هستند، دیگر ...
حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
یکی از کرامتهای شیعه قبور و مزارهای امامزادگان است، لذا نباید از زیارت آنها غافل باشیم و خود را اختیارا محروم سازیم!
ببینید تأثیر کوثر تا به کجا است، هر جا را نگاه میکنی آثاری از او باقی مانده است! افرادی برای برآورده شدن حوایج خود برای سیده نفیسه که در مصر مدفون است،...
این دهههای آخر عمر با اینکه خیلی سختش بود،
باز هم کارهای شخصی را مثل همیشه خودش انجام میداد.
برای تجدید وضو رفته بود توی حیاط.
چند ساعتی گذشت و اهل خانه متوجه نبودنش شدند.
دیدند روی زمین افتاده و همانطور تسبیح به دست ذکر میگوید.
گفتند: «وقتی زمین خوردید، چرا صدا نزدید؟»
گفته بود: «گفتم شاید خواب...
این طرف حیاط، کنار حوض یک درخت انار بود.
کنار انار، بوتۀ گل محمدی.
آنطرف حیاط هم یک درخت خرزهرۀ بزرگ که مدام گلبرگهاش میریخت؛
و یک نفر باید هر روز جارو بهدست، به داد حیاط میرسید.
جمعه بعد از روضه داشت کنار حوض وضو میگرفت.
گفتم: «آقا! اجازه بدهید این خرزهره را ببُریم. درخت میوه که نیست؛ فقط ...
آیتالله العظمی محمدتقی بهجت از جمله مراجع تقلیدی بود که بیشتر به عرفان، زهد و تقوا شناخته میشد و اهل نظر ایشان را یگانه دوران میدانند و مقامات ایشان را کم نظیر میشمرند....
در سال آخر، وسط درس حالش بد میشد.
یک روز سرفههای پیدرپی امانش نمیدادند.
جعبۀ دستمالکاغذی روی میز تمام شد و سرفۀ او نه!
به نزدیکانش میگفتیم: «اینقدر سختش است، بهتر نیست نیاید و استراحت کند؟»
میگفتند: «راضیاش میکنیم.»
فردا باز دیدیم سر ساعت آمده...
شرمنده میشدیم؛
کتابمان را محکمتر توی دس...