عکسنوشت سهشنبه ١٢ مرداد ماه ١۴٠٠
بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان آقا
نماز که تمام میشود، عدۀ زیادی بهدنبال آقا راه میافتند.
وقتی به سر کوچه میرسیم، مردی نزدیکم میشود و میپرسد:
«شما با آقا آشنا هستید؟»
سر تکان میدهم. میگوید: از مشهد آمده و پولی برایش نمانده.
میخواهد واسطه شوم تا آقا کمکش کند.
میگویم: «من نمیتونم بگم. ولی اگه حرفت حقیقت داشته باشه، آقا خودشو...