کسی میگفت: من در کربلا در خانهای مهمان بودم. وقتی زمان استراحت شد و خواستم بخوابم، صاحبخانه گفت: در این خانه جن ساکن است. من گفتم: من از جن نمیترسم، به آنها هم کاری ندارم. میگفت: وقتی رفتم بخوابم، عبای خاچیهام را روی خودم انداختم و عمامهام را کنار خودم گذاشتم. نیمهشب که شد متوجه شدم که در زیرزمین خانه سروصدایی است. میگفت: من که بین خواب و بیداری بودم دیدم یکی از اینها از بیرون به داخل اتاق آمد و به من نگاه کرد که ببیند داخل اتاق چهکسی هست؟ دید که من عبای خاچیه را روی خودم انداختم و عمامه هم کنار خودم گذاشتم، رفت به دیگران خبر بدهد که اینجا چهکسی هست. به زبان خودشان به دیگران گفت: «اینجا لشکر خدا هست». این عبا و این عمامه را که دید به آنها خبر داد که اینجا لشکر خدا هست.
سخن دوست، ص۳۷