شخصی را که بنده خود دیده بودم ـ ولی این داستان را بهواسطه از او شنیدهام ـ که گفت: در مشهد یکی از مرتاضین، محلی را در روستای ما، واقع در اطراف قزوین نشان داد که جوانی یکی را با بیل زد و کشت. وقتی به روستا برگشتم و مردم، از جمله آن جوان قاتل، به دیدن من آمدند، به او گفتم: بنشین. بعد از رفتن مردم به او گفتم: فلانشخص را که کشت؟ آن جوان اعتراف کرد که من کشتم.
خدا کند از خود راضی نباشیم. اگر از خود راضی باشیم، هرگز نمیتوانیم حق ربوبیت را در عبودیت و بندگی ادا کنیم. با اینکه هیچیم، خود را همهچیز میدانیم. چقدر مورد لطف و نعمتش هستیم! وای بر ما اگر از گناهان و یا از خدا در روز جزا غافل باشیم و در فکر استغفار نباشیم. سر تا پا در حال نزولیم، و حال اینکه قاصدِ صعودیم. خدا نکند که از هر کجا و از هر کس سخنی برآمد ـ خواه آمِر به چیزی باشد و یا ناهی از چیزی ـ بدون یقین و اطمینان از کلام و متکلم، بگیریم و عمل کنیم!