آقا بعد از تجدید وضو، مثل همیشه در بین راهرفتن، مشغول خواندن نماز نافله شدند
احساس کردم در صدایشان لرزشی هست
سرم را به سمتشان چرخاندم
همانطورکه سرشان پایین بود و نماز میخواندند
مثل ابر بهار از چشمهایشان اشک میبارید
ترسیدم
نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است؟
تا نمازشان تمام بشود، دلم هزار راه رفت
بعد از نماز، آقا زیر لب گفتند: «اینها چه کردند با دختر پیغمبر...؟»
و باز اشک بود که از محاسن سفید روی زمین فرو میریخت...