دلم پول پاکیزه میخواست که بزنم به زخم خرج دوا و درمان بیماری.
لنگ پنجاههزار تومن بودم برای نسخۀ آزمایش و دلم به استفاده از پول بچههایم راضی نمیشد.
میدانستم پول در بانک میگذارند، وام میگیرند و آن پولها توی زندگیشان وارد شده.
دلم قرص بود که روزی را خدا میرساند.
یک روز کسی از طرف آقای بهجت قدری نبات و یک پاکت آورد؛ توی پاکت، همان پنجاههزار تومن بود.