صفحه اصلی

در حال بارگیری...
شبکه‌های اجتماعی

عکس‌نوشت سه‌شنبه ٩ شهریور ماه ١۴٠٠

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان آقا

دست‌فروش عرب، با آن هیکل درشت، خوابیده بود وسط مسجد.

ما دور تا دور نشسته بودیم، منتظر شروع درس.
گفتیم حالا بیدار می‌شود، حالا بیدار می‌شود...
ولی بیدار نشد.
با ورود آقا، یکی از طلبه‌ها خیز برداشت که برود بیدارش کند؛
آقا آرام گفت: «نه... کاریش نداشته باشید!»
بعد گفت: «اَلَسْنٰا نٰآئِمٖینَ؟[آیا ما خواب نیستیم؟]... مگر ما خواب نیستیم؟ کاش یکی هم  بیاید ما را بیدار کند...»

به شیوه باران، ص28

آخرین مطالب

نمایه‌ها

فیلم ها