همسرش با عجله وارد اتاق شد و گفت: «صبحانه حاضر است؟ آقای بهجت آمدند.»
زن استکان ها را از چای دم کشیده پر کرد و همراه نان توی سینی گذاشت.
حضرت معصومه علیهاالسلام گله دارند که چرا در این مدتی که به قم آمده اید، خدمت ایشان نرسیده اید.
توی این فکر بود که آقا اول صبح برای چه کاری آمده اند.
چند دقیقه ای که گذشت، مرد دوباره به آشپزخانه برگشت: «آقای بهجت با شما کار دارند!»
ضربان قلبش به شماره افتاد. چادرش را سر کرد و پیش آقا رفت.
آقا بدون اینکه سرش را بالا بگیرد، گفت: «حضرت معصومه علیهاالسلام گله دارند که چرا در این مدتی که به قم آمده اید، خدمت ایشان نرسیده اید.»
زن به قالی خیره شد که گل هایش پشت پرده ای از اشک محو شده بود. (بر اساس خاطرۀ یکی از مرتبطین)