میگویند حضرت رضا سلاماللهعلیه، از مریضی که محتضَر بوده، عیادت کرد. اطراف مریض، کسانی بودند که گریه میکردند. گریه میکردند که این [شخص]، دوست ما بود، آدم مؤمنی بود و... که دارد وفات میکند. حضرت لبخندی زد. آمدند بیرون. [به حضرت] عرض کردند: چه مناسبتی داشت [که] دوستانش همه گریه میکردند و شما لبخند میزنید؟ آنهم [یک شخص] مؤمن، صالح و... . فرمود: لبخندم برای این بود که همۀ کسانی که اطرافش نشستهاند، زودتر از او وفات میکنند! او از این مریضی نجات پیدا میکند.
***
خصوصاً روایت دارد: «هرکس که وفات میکند، چه مؤمن باشد و چه کافر باشد ـ این [مطلب] در روایت است و خیلی هم مناسبِ با اعتبار است۱ ـ میگوید: «ایکاش جلوتر [زودتر] آمده بودم». مؤمن، مقاماتش را میبیند؛ اینجاست آقا؟! خوب نگاه کن! این زوایای بهشت را میبیند؛ همین دیدنش کأَنّه۲ او را از خوشحالی، از حال میبرد. کافر میگوید: ایکاش من زودتر آمده بودم، یک قدری عذاب من تخفیف میشد. [چون] همۀ روز و شب [را] برای من، معصیت کفر مینوشتند. میگوید من اگر وفات کرده بودم، کمتر معصیت کرده بودم».
حتی در همین عصر ما هم یک کسی میگفت: «من خیلی خائف از وفات هستم». مثلاً میل داشت که یک کسی از اهل علم برود پیش او بماند و این، آن عالم را ببیند که یک قدری راحت باشد. تا اینکه دیگر نزدیک وفاتش که رسید، این بیچاره بعد از اینکه خواسته بود بعضیها بروند پیشش و نرفتند، خیلی ناراحت شده بود و اظهار ناراحتی کرده بود. بعد یکدفعه در حالت احتضار گفته بود که: «دیگر از مرگ نمیترسم». چه شده بود؟ یک تشتی [بود که] آب داشت و یک مرغابی خیلی زیبا هم در وسط این آب بود و پر میزد، چه پر زدنی! اینها را که دید، خیلی خیلی خوشحال شد و گفت: دیگر از مرگ نمیترسم. بالاخره خداوند کاری کرد که این [شخص] یکقدری برای مرگ حاضر بشود.
روایت دارد: «لِيَرْغَبِ الْمُؤْمِنُ فِي لِقَاءِ رَبِّهِ»۳. [خداوند میفرماید:] بالاخره کارهایی میکنیم که رغبت [به مرگ] پیدا کند.