در تابستان١٣۵٣ که مشهد مقدس بودیم، مرحوم مطهری رحمهالله قصد داشت پدرم و علامه طباطبایی رحمهالله را به باغی در فریمان دعوت كند. مرحوم مطهری رحمهالله به من گفت: «آقا را وادار کن و شما هم بیا. اینها [یعنی آیتالله بهجت و مرحوم علامه طباطبایی]، سالها باهم رفیق و مأنوس بودهاند. بگذار اینها را باهم بگذاریم صبح و شب و خواب و بیداری، ببینیم چه میکنند. دیدنی است و ما هم دراینبین بهرهای ببریم.» من هم خیلی مشتاق بودم كه در فریمان و باغهای آنجا گشتی بزنم و ضمناً آقای طباطبایی رحمهالله و پدرم را در كنار هم ببینم. چون مرحوم پدرم از نجف با علامه محشور بودند. سابقاً روابط ما با علامه طباطبایی رحمهالله زیاد بود؛ ایشان برای ما مانند عمو بودند. دلم میخواست این دیدار انجام شود؛ ولی هرچه به پدر اصرار کردم، ایشان حاضر نشدند.
از این قضیه نزدیک به سی سال گذشت تا اینكه اواخر عمرشان، ایشان را به مشهد بردیم. وقتی به مشهد رسیدیم، نتوانستند به حرم بروند. فرمودند: «گویا از قم تا اینجا پیاده آمدهام! اینقدر کوفته هستم.» چند روزی گذشت تا روز جمعه رسید و ایشان فرمودند: «برای روضه به مسجد برویم.» گفتم: «حرم نرفتهاید.» فرمودند: «هنوز جان نگرفتهام. برای روضه برویم.»
ایشان را آماده کردم و به راننده سپردم که پدرم را به حرم ببریم. گفت: «در این وقت، نمیشود!» گفتم: «دم صحن برویم.» ماشین تا نزدیک صحن آزادی آمد. از آنجا تا روضۀ منوره حائلی نبود. به پدر گفتم: «حاجآقا، این صحن حضرت رضا علیهالسلام است و این هم حرم است.» نگاهی از روی رضایت کردند. شادمانی درونی ایشان آشکار شد. حدود بیست دقیقه آنجا زیارت کردند و برگشتیم. در مسیر رفتن به مجلس روضه، فرمودند:
دنیا عجیب است! خیلی سالها قبل، آقای مطهری برای بردنم به باغ فریمان خیلی اصرار کرد و گفت آقای طباطبایی هم هست. من هم علاقه داشتم به هر دو؛ آقای طباطبائی که معلوم، ایشان هم همچنین؛ و خیلی هم ردّ درخواست یک مؤمن برایم سخت بود، چه برسد به آقای مطهری؛ ولی آن فشار را تحمل کردم؛ برای اینکه اگر میرفتم، حداقل دو یا سه زیارت حضرت رضا علیهالسلام از من فوت میشد. اما الآن چندین روز است كه آمدهام و نتوانستهام به زیارت بروم!
برگرفته از کتاب صحبت سالها (مجموعه خاطرات حجتالاسلاموالمسلمین علی بهجت)