آقا بعد از تجدید وضو، مثل همیشه در بین راهرفتن، مشغول خواندن نماز نافله شدند
احساس کردم در صدایشان لرزشی هست
سرم را به سمتشان چرخاندم
همانطورکه سرشان پایین بود و نماز میخواندند
مثل ابر بهار از چشمهایشان اشک میبارید
ترسیدم
نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است؟
تا نمازشان تمام بشود، دلم هزار راه رف...
دلم پول پاکیزه میخواست که بزنم به زخم خرج دوا و درمان بیماری.
لنگ پنجاههزار تومن بودم برای نسخۀ آزمایش
و دلم به استفاده از پول بچههایم راضی نمیشد.
میدانستم پول در بانک میگذارند، وام میگیرند
و آن پولها توی زندگیشان وارد شده.
دلم قرص بود که روزی را خدا میرساند.
یک روز کسی از طرف آقای بهجت قد...
تلاش برای آگاهی یافتن از اسرار دیگران و آنچه را که صاحب آن نمیخواهد کسی از آن آگاه شود، «تجسس» گویند و تجسس در شرع مقدس اسلام حرام است.
بسیاری از کسانی که گناهی از آنان سر میزند، راضی نیستند که گناه آنان یا عیب پنهانی که دارند برملا شود و کسی از آن با خبر شود. تلاش برای پیبردن به گناه یا عیب پنها...
سؤال: در بسيارى از مکانهاى شلوغ که به کارها صفى و نوبتى رسيدگى مىشود، مثل نانوايىها، بانکها و... اگر فردى بدون رعايت حق و نوبت ديگران کار خود را مقدّم نمايد، شرعا عمل حرامى مرتکب شده است؟ اگر نانوا يا متصدّى آن امر بدون نوبت کار کسى را مقدم بنمايد، آيا او عمل حرامى مرتکب گرديده است؟
حضرت آیت...
دستفروش عرب، با آن هیکل درشت، خوابیده بود وسط مسجد.
ما دور تا دور نشسته بودیم، منتظر شروع درس.
گفتیم حالا بیدار میشود، حالا بیدار میشود...
ولی بیدار نشد.
با ورود آقا، یکی از طلبهها خیز برداشت که برود بیدارش کند؛
آقا آرام گفت: «نه... کاریش نداشته باشید!»
بعد گفت: «اَلَسْنٰا نٰآئِمٖینَ؟[آیا ما خوا...
با احمد رفیق بودیم؛ اما چندسالی بود که بهخاطر یک اختلاف مالی، میانۀمان شکرآب شده بود. هر کدام حق را به خودمان میدادیم. گرۀ دعوا که کور شد، برای قضاوت رفتیم پیش آقای بهجت.
اول احمد حرفهایش را زد، بعد هم من از سیر تا پیاز ماجرا را گفتم. این میان، احمد برای کاری از اتاق بیرون رفت. حرفهای من ک...
سؤال: راه نجات از فتنه های آخرالزمان چیست؟ اینکه فساد از راه های مختلف وارد خانهها میشود و امثال اینطور فتنه های آخرالزمان چه راهی برای نجات از اینها وجود دارد؟
حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
تشخیص تکلیف. هر کسی باید تکلیف خودش را تشخیص بدهد؛ این همان نجات است....
توی خانه جوجه داشتیم.
از آن جوجههای بازیگوشِ پُر سروصدا.
همۀ روز حواسش به آب و غذایشان بود.
شب که میشد،
دلواپس گرما و سرمایشان...
میپرسید: «رویشان را پوشاندید؟ سردشان نشود یکوقت!»
میگفتم: «پوشاندیم.»
باز انگار مطمئن نمیشد،
پا میشد میرفت سر میزد تا مطمئن شود.
به شیوه باران، ص٣٢
...
رفته بودم بگویم: «برای بچهام که سخت مریض است، دعا کنید.»
در را باز کرد، چای آورد و نشست به ذکر گفتن.
اینپا و آنپا کردم که حرفی بزند یا سؤالی بپرسد؛ خبری نشد.
از دلم گذشت که حتماً ذکر او مهمتر از حرف من است.
من یک آدم درماندهام که مشکلم را به امید کمک آوردهام اینجا؛
اما او به ذکر مشغول است.
سرش...