صورتش پر از خاک بود.خیلی از بچهها شهید شده بودند. امید به پیروزی نداشت و این را باید از بقیه مخفی میکرد. همه، حواسشان به او بود. فرماندۀ لشکر بود. رفت توی سنگر، گوشی را برداشت.
***
هنوز خوابم نبرده بود. به عقربههای ساعت خیره شده بودم. تلفن زنگ زد. این وقت شب؟! گوشی را برداشتم. صیاد شیرازی بود.
م...
صبح جمعه، وقتی مجلس روضه در خانه برگزار میشد، همان جلوی در مینشست.
هر کس وارد میشد جلوی پای او میایستاد و با خوشرویی از او استقبال میکرد؛
فرقی نداشت چه کسی باشد.
اگر کودک بود، برایش دعایی میخواند و نوازشش میکرد.
گاه میگفت روضۀ علیاصغر علیهالسلام بخوانند.
یک روز جمعه، در بین روضه در باز شد...
از ایشان پرسیدم: «شما [از اینکه دو ساعت ایستاده زیارت میکنید] خسته نمیشوید؟! ما که جوانیم، از پا افتادیم!»، جوابی ندادند.
یکبار از صحن که بیرون آمدند، به من اشاره کردند: «بیا!»، از جیبش پولی درآوردند و به من دادند و [به کنایه] فرمودند:
«برو عطاری، داروی «عینشینقاف» بگیر تا خسته نشوی! (منظورشا...
صبح جمعه، وقتی مجلس روضه در خانه برگزار میشد، همان جلوی در مینشست.
هر کس وارد میشد جلوی پای او میایستاد و با خوشرویی از او
استقبال میکرد؛ فرقی نداشت چه کسی باشد.
اگر کودک بود، برایش دعایی میخواند و نوازشش میکرد.
گاه میگفت روضۀ علیاصغر علیهالسلام بخوانند.
یک روز جمعه، در بین روضه در باز شد...
صورتش پر از خاک بود.خیلی از بچهها شهید شده بودند. امید به پیروزی نداشت و این را باید از بقیه مخفی میکرد. همه، حواسشان به او بود. فرماندۀ لشکر بود. رفت توی سنگر، گوشی را برداشت.
هنوز خوابم نبرده بود. به عقربههای ساعت خیره شده بودم. تلفن زنگ زد. این وقت شب؟! گوشی را برداشتم. صیاد شیرازی بود.
میگف...
صبح جمعه، وقتی مجلس روضه در خانه برگزار میشد، همان جلوی در مینشست.
هر کس وارد میشد جلوی پای او میایستاد و با خوشرویی از او استقبال میکرد؛ فرقی نداشت چه کسی باشد.
اگر کودک بود، برایش دعایی میخواند و نوازشش میکرد.
گاه میگفت روضۀ علیاصغر علیهالسلام بخوانند.
یک روز جمعه، در بین روضه در باز شد...
صورتش پر از خاک بود.خیلی از بچهها شهید شده بودند. امید به پیروزی نداشت و این را باید از بقیه مخفی میکرد. همه، حواسشان به او بود. فرماندۀ لشکر بود. رفت توی سنگر، گوشی را برداشت....
یا جسم تحلیلرفته و نحیفش و با آن نفسهای شمردهشمرده، دستدردست فرزند بهسختی قدم برمیداشت.
فرزند نگران بود و پدر از نگرانی و دلشورۀ فرزند با خبر....
از آشپزخانه صدای تَقتَق بلند و نهیبی آمد. سریع خودش را به آشپزخانه رساند. دم آشپزخانه بوی سوختن را حس کرد. آقا هم خودشان را به آشپزخانه رساندند. وارد شدند و از نگاه پسر به یخچال، ماجرا را فهمیدند. لبخندی بر لبانشان نشست. رو به آقا کرد و با اطمینان به اینکه اینبار قبول خواهند کرد گفت: «آقا جان! ا...