رفت و استاد برادرزادهاش را پیدا کرد و گفت: من عموی همان نوجوانی هستم که دیروز به شما بیادبی کرده.
استاد یادش آمد دیروز با نوجوانی در مدرسه، سر یک موضوع درسی بحث کرده بود.
گفت: نه آقا! اتفاقاً من به فرزندان خودم هم توصیه کردهام که مثل برادرزادهی شما درس بخوانند و با او معاشرت کنند.