مجلس ختم تمام شد و آقا با ذکر صلواتی از جایشان برخواست و عصا در دست، از میان مردمی که برای عرض ارادت به سویش می آمدند، به طرف درب خروجی حرکت کرد. آقا با لبخند متینش به آرامی جواب سلام همه را میداد. به درب خروجی رسیدیم. لحظهای از آقا جدا شدم و نعلین کهنه و زرد ایشان را از جا کفشی برداشتم و خم شدم و جلوی پای ایشان جفت کردم.
سر بلند کردم و دیدم که آقا چهرهاش برافروخته شده است و با تعجب به من نگاه میکند: «از این کارها نداشتیم»!