توی مسجد کیپتاکیپ جمعیت بود.
بعد از روضه، بلند شد و برای مردم دست تکان داد؛
اینبار اما نه به کوتاهی همیشه.
بند پردهای که قسمت زنانۀ مسجد را جدا میکرد، پاره شد و افتاد.
حالا زن و مرد با شوق نگاهش میکردند؛ و او انگار ازشان دلجویی میکرد.
توی دلم گفتم: «چرا مثل همیشه زود نمیرود؟ چرا دل نمیکَند؟»
نمیدانستم روضۀ آخر است...