آقایی از معاریف و ائمه جماعت قم ـ که مدتی در نجف بود و همانجا متأهل و اولاددار شد و سپس به ایران آمد ـ میگفت: هفتهای بر من نمیگذشت که کرامتی در نجف نبینم. مثلاً هرگاه به شخصی احسان میکردم، در همان هفته به نحو احسن به من احسان میشد، و موارد زیادی از این قبیل را بیان میکرد.
آن آقا میگفت: زمانی کار ما به وام گرفتن از آقازادهها رسیده بود؛ زیرا همسرم وضع حمل داشت، خواستم برای ایشان حلوا تهیه کنم، و کار به آنجا کشید که دیدم همه اهل بازار از من طلبکارند؛ لذا به صحن حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام رفتم، عربی سر و پا برهنه به نزد من آمد و سلام کرد و گفت: سَلامٌ عَلَیکمْ. دستش را در دستم گذاشت و رفت، فهمیدم که چیزی در دستم گذاشت، احتمال دادم ربع دینار عراقی باشد، ولی نگاه نکردم. به بازار نزد فلان عطار رفتم و گفتم: اَجزای حلوا (مواد لازم برای تهیه حلوا) را بده، آنها را به من داد، ولی وقتی که میخواست بقیه پول را بدهد، به من گفت: خورد بدهم یا درشت؟ تعجب کردم. گفتم: چه میگویی؟! گفت: ده دیناری بود!