پیرمردی که چشمهایش متراخم بود، در عراق، حرفهایی میزد که هنوز صحبت از آن مطالب نه در ایران بود و نه در عراق، از جمله میگفت: حکومت پادشاهی عراق، جمهوری میشود، در صورتی که هنوز اسمش هم نبود. و او این حرف را گویا در زمان حیات فیصل اول میگفت. همچنین درحالیکه با هم در حرم پشت سر حضرت نشسته بودیم و هیچ علامتی از آفتاب نبود و نمیشد فهمید که ظهر شده است یا نه، حتی از در و پنجرههای بالای حرم علامتی از آفتاب و خورشید نبود، و ساعت هم نداشت، با آن چشمش که از دیگران هم ضعیفتر بود و متراخم مینمود، بهطور یقین میگفت: الآن ظهر شده است! همچنین درباره ایران پیشگوییهایی میکرد که علائم صدق داشت. از جمله میگفت: در ایران، آغاز جمهوریت است! درحالیکه هنوز خیلی به این حرفها مانده بود.