[شخصی] گفت: آقا سید حسن نامی در نجف، از مدرسین بوده و در فشار اقتصادی واقع میشود. میگوید خیلی خوب، من چهل روز یک عریضهای مینویسم برای امام زمان (عج)، همان عریضه را تکرار میکنم تا چهل روز و یا در آب میاندازم یا اینکه یک گوشه اتاق میگذارم ـ بالأخره یک جایی میگذارم آن را ـ تا روز چهلم. روز چهلم که شد [آقا سید حسن میگوید] حالا من یادم نیست که امروز چهلم است، دیدم از پشت سر به ما یک خطابی شد: «آقای آقا سید حسن!». [با خودم] گفتم که درِ خانه بسته است، در خانه هم جز من کسی نیست، قطعاً این خیال است. یکقدری صبر کردم، گفت: «آقای آقا سید حسن، پسر آقا سید حسین» مثلاً. اسم پدر من را هم برد؛ گفتم نه دیگر، این خیال نیست؛ اسم پدر من را هم میداند، این خیال نیست. به آن طرف صوت متوجه شدم، کسی را ندیدم. (حالا بنا گذاشتهام به اینکه نهخیر، خیال نیست، واقعیت دارد) لکن نگاه کردم به آنطرف، دیدم کسی را نمیبینم. در عین اینکه هیچکس را نمیدیدم، این صوت را شنیدم: «شما گمان میکنید ما از حال شما مطلع نیستیم؟ شما خیال میکنید ما نمیدانیم شما در چه حالی هستید؟!»